کزدیدنلغتنامه دهخداکزدیدن . [ ک َ دی دَ ] (مص )پیراستن باشد که بریدن شاخه های زیادتی درخت است . (برهان ) (آنندراج ). پیراستن درخت و تراش دادن و تراشیدن و آراستن . || جلا دادن . (ن
کندیدنلغتنامه دهخداکندیدن . [ ک َ دَ ] (مص ) کندن . (آنندراج ). کندن و کندن فرمودن . (ناظم الاطباء). کندن فرمودن . به کندن واداشتن . (فرهنگ فارسی معین ): عبط، اعتباط؛ کندیدن جای ن
کندیدنلغتنامه دهخداکندیدن . [ ک َ دَ ] (مص ) کندن . (آنندراج ). کندن و کندن فرمودن . (ناظم الاطباء). کندن فرمودن . به کندن واداشتن . (فرهنگ فارسی معین ): عبط، اعتباط؛ کندیدن جای ن
راست دیدنلغتنامه دهخداراست دیدن . [ دی دَ ] (مص مرکب ) مستقیم دیدن . بر استقامت دیدن . مقابل نادرست و کژدیدن : توانی بر او کار بستن فریب که نادان همه راست بیند وریب . ابوشکور بلخی .چ
لطفعلیلغتنامه دهخدالطفعلی . [ ل ُ ع َ ] (اِخ ) شاعر. در طهران به کسب صرافی مشغول بود و این مطلع از او ملاحظه شد، بد نگفته است :آه کز دیدن او گریه برآورد مراآخر این گریه بلائی به س