کردگارلغتنامه دهخداکردگار. [ ک ِ دْ / ک ِ دِ ] (ص مرکب ) فاعل . عامل . (یادداشت مؤلف ). کننده . (از فرهنگ فارسی معین ) : ز گردش شود کردگی آشکارنشان است پس کرده بر کردگار. (گرشاسب
کردگارفرهنگ انتشارات معین(کِ) (ص .) 1 - بسیار کننده ، فعال . 2 - دانسته و عمداً. 3 - یکی از نام های خداوند متعال .
کردگارفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. انجامدهنده؛ فعال.۲. از نامهای خداوند.۳. (قید) [قدیمی] بهعمد؛ عمداً: ◻︎ نه چون پورِ میرِ خراسان که او / عطا را نشسته بُوَد کردگار (رودکی: ۵۰۱).۴. [قدیمی] آ
کردگاریلغتنامه دهخداکردگاری .[ ک ِ دْ / دِ ] (ص نسبی ) ایزدی . خدایی : ای میر مصطفی را گفتند کافران بدبا آن همه نبوت وآن فر کردگاری .منوچهری .
خانه ٔ کردگارلغتنامه دهخداخانه ٔ کردگار. [ ن ِ ی ِ ک ِ دِ ] (اِخ ) بیت اﷲ. کعبه : زمین جای آرام هر آدمی است همان خانه ٔ کردگار از زمی است .اسدی .
کردگاریلغتنامه دهخداکردگاری .[ ک ِ دْ / دِ ] (ص نسبی ) ایزدی . خدایی : ای میر مصطفی را گفتند کافران بدبا آن همه نبوت وآن فر کردگاری .منوچهری .
خانه ٔ کردگارلغتنامه دهخداخانه ٔ کردگار. [ ن ِ ی ِ ک ِ دِ ] (اِخ ) بیت اﷲ. کعبه : زمین جای آرام هر آدمی است همان خانه ٔ کردگار از زمی است .اسدی .
کردگازلغتنامه دهخداکردگاز. [ ک ِ دِ ] (اِخ ) بمعنی کردگار است که نام خدای تعالی باشد. (برهان ). باریتعالی . (آنندراج ). رجوع به کردگار شود. || (ق ) دانسته . عمداً. (برهان ) (آنندر
بندگانلغتنامه دهخدابندگان . [ ب َ دَ / دِ ] (اِ) جمع بنده : خدای را نستودم که کردگار من است زبانم از غزل و مدح بندگانش بسود. رودکی .بندگان گناه کنند و خداوندان درگذرند. (تاریخ بیه