کردهلغتنامه دهخداکرده . [ ک َ دِ ] (ن مف ) نعت مفعولی از مصدر کردن . || بجاآورده . انجام داده . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). مقابل ناکرده . (فرهنگ فارسی معین ). اداشده .
کردهلغتنامه دهخداکرده . [ ک ُ دَ / دِ ] (اِ) گوسفندچران .شبان . کرد. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کرد شود.
کردحلغتنامه دهخداکردح . [ ک ِ دِ ] (ع ص ، اِ) گنده پیر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). عجوز. (اقرب الموارد). || مرد درشت و سخت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). مردسخت . (اقرب ال
کرده کارفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهکارکرده؛ کارآزموده؛ مجرب؛ کاردان: ◻︎ جادو نباشد از تو به تنبل سوارتر / عفریت کردهکار و تو ز او کردهکارتر (دقیقی: ۹۹).
کرده داشتنلغتنامه دهخداکرده داشتن . [ ک َ دَ /دِ ت َ ] (مص مرکب ) عملی را انجام دادن . (فرهنگ فارسی معین ) : تا دایره بجای خویش بازآید کره کرده دار. (التفهیم از فرهنگ فارسی معین ). اگ
کرده بانلغتنامه دهخداکرده بان . [ ک َ / ک ِ دَ / دِ ] (ص مرکب ) حافظ گرده ٔ نان و معرب آن جَردَبان است . (از المعرب جوالیقی ص 110).
کرده داشتنلغتنامه دهخداکرده داشتن . [ ک َ دَ /دِ ت َ ] (مص مرکب ) عملی را انجام دادن . (فرهنگ فارسی معین ) : تا دایره بجای خویش بازآید کره کرده دار. (التفهیم از فرهنگ فارسی معین ). اگ
کرده بانلغتنامه دهخداکرده بان . [ ک َ / ک ِ دَ / دِ ] (ص مرکب ) حافظ گرده ٔ نان و معرب آن جَردَبان است . (از المعرب جوالیقی ص 110).
کرده دهلغتنامه دهخداکرده ده . [ ک ُ دَ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ایردموسی بخش مرکزی شهرستان اردبیل . کوهستانی و معتدل است و 598 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کرده کارلغتنامه دهخداکرده کار. [ ک َ دَ / دِ ] (ص مرکب ) جلد. (فرهنگ اسدی نخجوانی ) (برهان ). مردی جلد را گویند. (صحاح الفرس ). جلدکار. (انجمن آرا). || کاردان . کارآزموده . تجربه کا
کرده مهینلغتنامه دهخداکرده مهین . [ ک ُ دِ م َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان آغمیون بخش مرکزی شهرستان سراب . جلگه ای و معتدل است و 1746 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).