کبسلغتنامه دهخداکبس . [ ک َ ] (ع مص ) به خاک انباشتن چاه و جوی را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ) : به ظاهر شهر نزول کردند وبه کبس خندق ... اشتغال نمودند. (جهانگشا
کبسلغتنامه دهخداکبس . [ ک ِ ] (ع اِ) خاک که بدان چاه و جوی را انباشند . (منتهی الارب ) (از آنندراج ). خاکی که بدان چاه و نهر را پر کنند. (از اقرب الموارد). || غار در بن کوه . (
کبسلغتنامه دهخداکبس . [ ک ُب ْ ب َ / ک ُ ] (ع ص ) بلند و سخت . جبال کبس ؛کوههای صلب و سخت . (ناظم الاطباء). جبال سخت و شدید.(آنندراج ) (اقرب الموارد). کُبس . (اقرب الموارد).
کبثلغتنامه دهخداکبث . [ ک َ ] (ع مص ) برگردیدن گوشت و بدبوی شدن آن . (از منتهی الارب ). || کبث گوشت ؛ فرو پوشیدن آن . (از اقرب الموارد). || اندوهگین گردانیدن . (منتهی الارب ).
کبستلغتنامه دهخداکبست . [ ک َ ب َ ] (اِ) رستنیی باشد تلخ شبیه به دستنبوی که به عربی حنظل و به فارسی خربوزه ٔ تلخ گویند. (برهان ). نام فارسی حنظل است .(حاشیه ٔ برهان چ معین ). حن
کبستولغتنامه دهخداکبستو. [ ک َ ب َ ] (اِ) کبست . کبسته . حنظل . (برهان ) (از ناظم الاطباء). کدوی تلخ . (ناظم الاطباء). || زهر گیاه . (برهان ) (از ناظم الاطباء). رجوع به کبست شود.
کبستلغتنامه دهخداکبست . [ ک َ ب َ ] (اِ) رستنیی باشد تلخ شبیه به دستنبوی که به عربی حنظل و به فارسی خربوزه ٔ تلخ گویند. (برهان ). نام فارسی حنظل است .(حاشیه ٔ برهان چ معین ). حن
کبستولغتنامه دهخداکبستو. [ ک َ ب َ ] (اِ) کبست . کبسته . حنظل . (برهان ) (از ناظم الاطباء). کدوی تلخ . (ناظم الاطباء). || زهر گیاه . (برهان ) (از ناظم الاطباء). رجوع به کبست شود.
کبستهلغتنامه دهخداکبسته . [ ک َ ب َ ت َ / ت ِ ] (اِ) حنظل . (برهان ). || زهر گیاه . (برهان ) : با اینهمه لطافت و شیرینی سخن با من به گاه طعنه زدن چون کبسته ای . نزاری قهستانی (از