کبدلغتنامه دهخداکبد. [ ک َ ب َ ] (ع مص ) دردناک گردیدن جگر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || بزرگ شدن شکم . (ناظم الاطباء).
کبدلغتنامه دهخداکبد. [ ک َ ب ِ ] (اِخ ) کوهی است سرخ مر بنی کلاب را. || سر کوهی است مر غنی را. (منتهی الارب ).- کبدالحصاة ؛ شاعری است . (منتهی الارب ).- کبدالوهاد ؛ موضعی است به سماوه . (منتهی الارب ).
کبدلغتنامه دهخداکبد. [ ک َ ب ِ ] (اِخ ) لقب عبدالحمیدبن ولید، محدث است ، جهت گرانی جسم وی . (منتهی الارب ).
کبدلغتنامه دهخداکبد. [ ک َ ] (اِ) لحیم زرگری و مسگری را نیز گویند و آن چیزی باشد که مس و طلا و نقره و امثال آن را بدان پیوند کنند. (برهان قاطع چ معین ). لحیم که مسینه و رویینه بدان پیوند کنند. (فرهنگ رشیدی ). || فربه باشد که در مقابل لاغر است (برهان ). در لغت فرس ص <span class="hl" dir="ltr"
کبدلغتنامه دهخداکبد. [ ک َ ] (ع مص ) بر جگر کسی زدن . (منتهی الارب ). چیزی بر جگر زدن . (زوزنی ). بر کبد کسی زدن وبقولی اصابت به کبد کسی . (از اقرب الموارد). || آهنگ کسی نمودن . (منتهی الارب ). آهنگ کاری کردن . (از اقرب الموارد). || دشوار گردیدن سرما بر قوم و تنگ کردن آنها را. (منتهی الارب )
کبتلغتنامه دهخداکبت . [ ک َ ] (ع مص ) بر زمین افکندن یا برروی افکندن . (منتهی الارب ) (ترجمان جرجانی ص 81) || بر روی درافکندن . (از اقرب الموارد). || شکستن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || خوار نمودن . (منتهی الارب ) (برهان ) (از اقرب الموارد). || خوار
کبتلغتنامه دهخداکبت . [ ک ِ / ک َ ] (اِ) زنبور عسل . (برهان ). مگس عسل . (آنندراج ). ذباب عسل . نحل . (فهرست مخزن الادویه ). منج انگبین . زنبور عسل . عسالة. (منتهی الارب ) : همچنان کبتی که دارد انگبین چون بماند داستان من بر ای
کبتلغتنامه دهخداکبت . [ ک ُ ب َ ] (اِخ ) ناحیه ای است از نواحی سند. (تحقیق ماللهند چ لایپزیک ص 131).
کبیثلغتنامه دهخداکبیث . [ ک َ ] (ع ص ) گوشت برگردیده بوی . (از اقرب الموارد). گوشت برگردیده بوی و مزه . (منتهی الارب ).
کبیدلغتنامه دهخداکبید. [ ک َ ] (اِ) لحیم زرگری را گویند و آن چیزی باشد که طلا و نقره و مس را با آن بهم وصل و پیوند کنند. (برهان ) (آنندراج ). || سریشم را نیز گویند و آن چیزی باشد که درودگران چوب و استخوان را بدان بهم چسبانند. (برهان ). سریشم را نیز گویند و آن چیزی باشد که درودگران طلا و نقره
کبدالاسدلغتنامه دهخداکبدالاسد. [ ک َ ب ِ دُل ْ اَ س َ ] (اِخ ) دو ستاره از هشت ستاره که در حوالی دب اکبر واقع است . (رجوع به نفائس الفنون چ سنگی فن هفتم علم صور کواکب ، دب اکبر ص 185 شود).
کبدالغتنامه دهخداکبدا. [ ک َ ] (اِ) کبد. لحیم زرگری و مسگری باشد که به آن چیزها را وصل و پیوند کنند. (برهان ). لحیم که مسینه و رویینه را بدان پیوند دهند. (آنندراج ). || سریشم درودگران را نیز گویند که با آن چیزها را به هم بچسبانند. || بمعنی فربه هم هست که نقیض لاغر باشد. || تعجیل و شتاب را نیز
کبداءلغتنامه دهخداکبداء. [ ک َ ] (ع اِ) میانه ٔ آسمان . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کبد. کُبَیداء. (منتهی الارب ). || آسیای دستی . || (ص ) کمان که قبضه اش کف دست را پر کند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || زن بزرگ . (مهذب الاسماء). || زن ستبرمیان گران رفتار. || ریگ توده ٔ بزرگ میانه
کبدالاسدلغتنامه دهخداکبدالاسد. [ ک َ ب ِ دُل ْ اَ س َ ] (اِخ ) دو ستاره از هشت ستاره که در حوالی دب اکبر واقع است . (رجوع به نفائس الفنون چ سنگی فن هفتم علم صور کواکب ، دب اکبر ص 185 شود).
کبدالغتنامه دهخداکبدا. [ ک َ ] (اِ) کبد. لحیم زرگری و مسگری باشد که به آن چیزها را وصل و پیوند کنند. (برهان ). لحیم که مسینه و رویینه را بدان پیوند دهند. (آنندراج ). || سریشم درودگران را نیز گویند که با آن چیزها را به هم بچسبانند. || بمعنی فربه هم هست که نقیض لاغر باشد. || تعجیل و شتاب را نیز
کبداءلغتنامه دهخداکبداء. [ ک َ ] (ع اِ) میانه ٔ آسمان . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کبد. کُبَیداء. (منتهی الارب ). || آسیای دستی . || (ص ) کمان که قبضه اش کف دست را پر کند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || زن بزرگ . (مهذب الاسماء). || زن ستبرمیان گران رفتار. || ریگ توده ٔ بزرگ میانه
حدبة الکبدلغتنامه دهخداحدبة الکبد. [ ح َ دَ ب َ تُل ْ ک َ ب ِ ] (ع اِ مرکب ) بلندی میان جگر. (مهذب الاسماء). برآمدگی جگر.
دارةکبدلغتنامه دهخدادارةکبد. [ رَ ت ُ ک َ ب َ ] (اِخ ) جایی است که متعلق به خاندان ابی بکربن کلاب بوده است و کبد کوه سرخ رنگی است . (معجم البلدان ).
متکبدلغتنامه دهخدامتکبد. [ م ُ ت َ ک َب ْ ب ِ ] (ع ص ) آفتاب که در میان آسمان درآید. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ظهر، وقتی که آفتاب در میان آسمان باشد. (ناظم الاطباء). || آماده و مستعد. || شیر دفزک شده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
ذات الکبدلغتنامه دهخداذات الکبد. [ تُل ْ ک َ ب ِ ] (ع اِ مرکب ) آماس جگر. ورم کبد. نزد پزشکان ورمی است که در کبد عارض شود از مواد گرم یا سرد که به کبد ریزد و متورم سازد. (کشاف اصطلاحات الفنون ).صاحب ذخیره ٔ خوارزمشاهی گوید: آماس جگر را ذات الکبد گویند. و نیز در موضعی دیگر از همان کتاب آرد: و ب