کاینلغتنامه دهخداکاین . [ کین ] (موصول + ضمیر / ص ) کین . مخفف که این (که + این ) : همی گفت کاین رسم گهبذ نهاداز این دل بگردان که بس بد نهاد. ابوشکور.چنین گفت کاین پادشاهی مراست بر این بر شما پ
کاینفرهنگ فارسی عمیدکه این: ◻︎ نصیحت گوش کن کاین دُر بسی بِه / از آن گوهر که در گنجینه داری (حافظ: ۸۹۲).
پوشَن چاهwell casing, casingواژههای مصوب فرهنگستانلولهای با قطر زیاد از فلز یا پلاستیک یا الیاف که آن را همزمان یا پس از حفاری در چاه گمانه قرار میدهند و با سیمان به دیوارههای چاه میچسبانند تا مانع از ریزش چاه یا هدررفت گل حفاری یا ورود سیالهای دیگر به درون سازندهای تراوا شود
پیت کتابیjerry can/jerrycan/jerri canواژههای مصوب فرهنگستانگُنجایهای پلاستیکی یا فلزی، با سطحِمقطع مستطیلشکل یا چندضلعی و اضلاع تخت که برای انبار کردن و حمل مایعات کاربرد دارد
قوطی کلیددارkey-opening can, Packer's canواژههای مصوب فرهنگستاننوعی قوطی کنسرو که با استفاده از کلید مخصوصی که بر روی آن است باز میشود
قان قانلغتنامه دهخداقان قان . (مغولی ، اِ) ریشه ٔ کلمه ٔ خاقان است و آن مخفف قان قانات است و لقبی است مخصوص شاهان و بزرگان مغول . (النقود العربیه ص 134).
کایناتلغتنامه دهخداکاینات . [ ی ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ کاین . کائنات . بودنی ها. موجودات . (یادداشت مؤلف ) : ای بخود مشغول گشته چون نبات چیست نزد تو خبر زین کاینات ؟ ناصرخسرو.بنگر اندر لوح محفوظ ای پسرخطهاش از کاینات و فاسدات .
کاینهلغتنامه دهخداکاینه . [ ی ِ ن َ / ن ِ ] (اِ) امر کردن باشد به شخصی که ، چشم از من مگردان و با من باش ، و به این معنی کایینه با دو یاء حطی هم به نظر آمده است . (برهان ). || چشم بود، گویند کاینه بدو دار، یعنی چشم از او بر مگردان (یادداشت مؤلف ). ظاهراً مصحف
دلغملغتنامه دهخدادلغم . [ ] (اِ) زرق . (لغت فرس اسدی ) : همه دانند کاین جهان فسوس همه بادست و حیلت و دلغم .خطیری .
سالوتلغتنامه دهخداسالوت . (اِخ ) مجمع الجزایر کوچک گینه فرانسه در شمال کاین دارای قدیمترین مؤسسات توبه کاران است .
هواگونلغتنامه دهخداهواگون . [ هََ ] (ص مرکب ) به رنگ هوا. به مانند هوا : عشق را مرغ هوائی یابدکاین هواگون قفسش نشناسد.خاقانی .
پرکیمیالغتنامه دهخداپرکیمیا. [ پ ُ ] (ص مرکب ) پرحیله . پرتزویر. پرفریب : چنین گفت کاین شوم پرکیمیاچنین چیره شد بر سپاه نیا.فردوسی .
کایناتلغتنامه دهخداکاینات . [ ی ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ کاین . کائنات . بودنی ها. موجودات . (یادداشت مؤلف ) : ای بخود مشغول گشته چون نبات چیست نزد تو خبر زین کاینات ؟ ناصرخسرو.بنگر اندر لوح محفوظ ای پسرخطهاش از کاینات و فاسدات .
کاینهلغتنامه دهخداکاینه . [ ی ِ ن َ / ن ِ ] (اِ) امر کردن باشد به شخصی که ، چشم از من مگردان و با من باش ، و به این معنی کایینه با دو یاء حطی هم به نظر آمده است . (برهان ). || چشم بود، گویند کاینه بدو دار، یعنی چشم از او بر مگردان (یادداشت مؤلف ). ظاهراً مصحف