کاهللغتنامه دهخداکاهل . [ هَِ ] (ص ) تن آسان . تن پرور. تنبل . (یادداشت مؤلف ). سست . (غیاث )[ : چغانیان ] ناحیتی بزرگ است وبسیار کشت و برز و برزیگران کاهل . (حدود العالم ).که اندر جهان سود بی رنج نیست کسی را که کاهل بود گنج نیست . فردوسی
کاهللغتنامه دهخداکاهل . [ هَِ ] (ع اِ) میان دو کتف ستور. (غیاث ). قسمت بالای پشت بدن که گردن بدان پیوندد و آن ثلث بالای ستون فقرات است و در آن شش مهره است . یا میان دو کتف یا پیوندگاه گردن در پشت ... ج ، کواهل . (از اقرب الموارد). سر کتف و استخوان برآمده ٔ کرانه ٔ دوش ستور یا عام است یا دوش ک
کاهلفرهنگ فارسی عمید۱. سست؛ تنبل.۲. [قدیمی] پیر.۳. [قدیمی] ناتوان.۴. (اسم)[جمع: کواهِل] [قدیمی] بالای شانه تا زیر گردن؛ میان دو کتف چهارپایان؛ پشت گردن.
قاحلدیکشنری عربی به فارسیخشک , باير , لم يزرع , خالي , بيمزه , بيروح , بي لطافت , نازا , عقيم , بي ثمر , بي حاصل , تهي , سترون
کاهلانهلغتنامه دهخداکاهلانه .[ هَِ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) همچون کاهلان . همانند تن پروران و تن آسانان . کاهل وار. سست : پاس پیوسته دار بر در حق کاهلانه بجه بگیر مباش .سنائی .
کاهلیلغتنامه دهخداکاهلی . [ هَِ ] (حامص ) تن آسانی . (یادداشت مؤلف ). تنبلی . سستی . کاهل قدمی : نه از کاهلی بد نه از بددلی که از جنگ بددل کند کاهلی . فردوسی .اگر کاهلی پیشه گیرد دلیرنگردد ز آسایش وگاه سیر. <p class="author
کاهلیةلغتنامه دهخداکاهلیة. [ هَِ لی ی َ ] (اِخ ) بطنی از اسد و آنها فرزندان کاهل بن اسد هستند. (صبح الاعشی ).
ابطاءلغتنامه دهخداابطاء. [ اِ ] (ع مص ) درنگ کردن .درنگی شدن . آهستگی کردن . پس انداختن کاری را. درنگ آوردن . دیر کردن . دیر آمدن . || کاهل شدن . کاهل ساختن . کاهل چاروا شدن . کاهل شدن چاروا کسی را.
کاهل وارلغتنامه دهخداکاهل وار. [ هَِ ](ص مرکب ، ق مرکب ) کاهلانه . چون کاهلان : تا باران قوی تر شده کاهل وار برخاستند. (تاریخ بیهقی ).
کاهل قدملغتنامه دهخداکاهل قدم . [ هَِ ق َ دَ ] (ص مرکب ) سست قدم . (آنندراج ) : ز اشک صید شد چوب قفس سبزچه شد کاهل قدم صیاد ما را؟ملا آفرین لاهوری (از آنندراج ).
کاهل کوشلغتنامه دهخداکاهل کوش . [ هَِ ] (نف مرکب ) تنبل . کاهل رو. کم کار. سست . کاهل قدم . کوشنده به تن آسانی و سستی و تنبلی : وی بسا تیزطبع کاهل کوش که شد از کاهلی زگال فروش .نظامی .
کاهل مزاجلغتنامه دهخداکاهل مزاج . [ هَِ م ِ ] (ص مرکب ) سست . (آنندراج ). کاهل رو. کاهل قدم . تن آسان .
کاهل شدنلغتنامه دهخداکاهل شدن . [ هَِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) تنبل و سست شدن . تن آسان گشتن : رمز الکاسب حبیب اﷲ شنواز توکل در سبب کاهل مشو.مولوی .
متکاهللغتنامه دهخدامتکاهل . [ م ُ ت َ هَِ ] (ع ص ) کاهل و سست و غافل . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). تن آسان و تن پرور. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
متکاهللغتنامه دهخدامتکاهل . [ م ُ ت َ هَِ ] (ع ص ) کسی که خود را به قبیله ٔ کهلان منسوب میکند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).
ذوکاهللغتنامه دهخداذوکاهل . [ هَِ ] (ع ص مرکب ) شدیدالکاهل . بلند جانب . صاحب قوّت و شوکت . || مرد خشمناک . || مرد گشن جوشان تیزشهوت .