کامگاریلغتنامه دهخداکامگاری . (حامص مرکب ) کامیابی . کامروایی . غلبه . پیروزی . خوشبختی . شوکت . پیشرفت . مقابل ناکامی . رجوع به کامگار شود : در کامگاری به گنج اندر است ره گنج جستن
کامگاری دادنلغتنامه دهخداکامگاری دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) غلبه دادن . چیره ساختن . پیروزی دادن : ترا بر سپه کامگاری دهم به هندوستان شهریاری دهم . فردوسی .که او را بیاریم و یاری دهیم بما
کامگاری کردنلغتنامه دهخداکامگاری کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سروری کردن . مسلط شدن : خورشها فرستید و یاری کنیدنه بر ما همی کامگاری کنید. فردوسی .که پیش من آیند و خواری کنندبه من بر مگر
کامگاری گرفتنلغتنامه دهخداکامگاری گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) سروری یافتن . پیروز شدن : ز هر کشوری نامداری گرفت همه بر جهان کامگاری گرفت .فردوسی .
کامگاری یافتنلغتنامه دهخداکامگاری یافتن . [ ت َ] (مص مرکب ) پیروزی یافتن . غلبه یافتن : زهی بر خرد یافته کامگاری زهی بر هنر یافته کامرانی . فرخی .ترا بند کردند تا دیو بر تونیابد دگر قدرت
کامگاریانلغتنامه دهخداکامگاریان . (اِخ ) اخلاف کامگار جد احمدبن سهل که خدمت طاهریان میکردند. (شرح احوال و اشعار رودکی ص 395).
کامگاری دادنلغتنامه دهخداکامگاری دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) غلبه دادن . چیره ساختن . پیروزی دادن : ترا بر سپه کامگاری دهم به هندوستان شهریاری دهم . فردوسی .که او را بیاریم و یاری دهیم بما
کامگاری کردنلغتنامه دهخداکامگاری کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سروری کردن . مسلط شدن : خورشها فرستید و یاری کنیدنه بر ما همی کامگاری کنید. فردوسی .که پیش من آیند و خواری کنندبه من بر مگر
کامگاری گرفتنلغتنامه دهخداکامگاری گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) سروری یافتن . پیروز شدن : ز هر کشوری نامداری گرفت همه بر جهان کامگاری گرفت .فردوسی .
کامگاری یافتنلغتنامه دهخداکامگاری یافتن . [ ت َ] (مص مرکب ) پیروزی یافتن . غلبه یافتن : زهی بر خرد یافته کامگاری زهی بر هنر یافته کامرانی . فرخی .ترا بند کردند تا دیو بر تونیابد دگر قدرت
کامگاریانلغتنامه دهخداکامگاریان . (اِخ ) اخلاف کامگار جد احمدبن سهل که خدمت طاهریان میکردند. (شرح احوال و اشعار رودکی ص 395).