کامرانفرهنگ نامها(تلفظ: kāmrān) (در قدیم) (به مجاز) آن که در هر کاری موفق است ، موفق ؛ خجسته ، مبارک ، مسلط ، چیره؛ (در حالت قیدی) با کامروایی و موفقیت .
کامرانفرهنگ مترادف و متضاد۱. خوشگذران، عیاش، کامجو ۲. کامروا، کامیاب ۳. خوشبخت، نیکبخت ≠ ناکام، نامراد
کامرانلغتنامه دهخداکامران . (اِخ ) افغان دهمین از خاندان درانی افغانستان در هرات . (یادداشت مؤلف ). (از 1235 تا 1255 هَ .ق .). (معجم الانساب ). و رجوع به طبقات سلاطین اسلام شود.
کامران بودنلغتنامه دهخداکامران بودن . [ دَ ] (مص مرکب ) کامروا و موفق بودن . پیروز و غالب بودن : که من بودم اندر جهان کامران مرا بود شمشیر و گرز گران . فردوسی .کامران باش و شادمانه بزی
کامران شدنلغتنامه دهخداکامران شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) کامروا گشتن . به آرزو رسیدن . پیروز شدن : هر آنکس که شد کامران در جهان پرستش کنندش کهان و مهان . فردوسی .که با او به ایران بر
کامران میرزالغتنامه دهخداکامران میرزا.(اِخ ) فرزند بابر شاه و برادر همایونشاه هندی . از طرف همایونشاه در سال 937 هَ .ق . والی کابل و قندهار و غزنین شد و در سال 956 هَ .ق . که قصد حجاز ک
کامران آبادلغتنامه دهخداکامران آباد. (اِخ ) دهی از دهستان قهاب رستاق بخش صیدآباد شهرستان دامغان . واقع در 12هزارگزی جنوب خاوری صیدآباد و 4هزارگزی ایستگاه سرخده . ناحیه ای است واقع در ج
کامران بودنلغتنامه دهخداکامران بودن . [ دَ ] (مص مرکب ) کامروا و موفق بودن . پیروز و غالب بودن : که من بودم اندر جهان کامران مرا بود شمشیر و گرز گران . فردوسی .کامران باش و شادمانه بزی
کامران شدنلغتنامه دهخداکامران شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) کامروا گشتن . به آرزو رسیدن . پیروز شدن : هر آنکس که شد کامران در جهان پرستش کنندش کهان و مهان . فردوسی .که با او به ایران بر
کامران میرزالغتنامه دهخداکامران میرزا.(اِخ ) فرزند بابر شاه و برادر همایونشاه هندی . از طرف همایونشاه در سال 937 هَ .ق . والی کابل و قندهار و غزنین شد و در سال 956 هَ .ق . که قصد حجاز ک
کامران آبادلغتنامه دهخداکامران آباد. (اِخ ) دهی از دهستان قهاب رستاق بخش صیدآباد شهرستان دامغان . واقع در 12هزارگزی جنوب خاوری صیدآباد و 4هزارگزی ایستگاه سرخده . ناحیه ای است واقع در ج