کامرانلغتنامه دهخداکامران . (اِخ ) افغان دهمین از خاندان درانی افغانستان در هرات . (یادداشت مؤلف ). (از 1235 تا 1255 هَ .ق .). (معجم الانساب ). و رجوع به طبقات سلاطین اسلام شود.
کامرانلغتنامه دهخداکامران . (اِخ ) دهی است از بخش گوران شهرستان شاه آباد واقع در 22هزارگزی شمال گهواره کنار راه فرعی تفنگچی به سنجابی ناحیه ای است کوهستانی سردسیر دارای 700 تن سکنه میباشد کردی و فارسی زبانند. از چشمه مشروب میشو
کامرانلغتنامه دهخداکامران . (اِخ ) دهی است از دهستان میشه پاوه بخش کلیبر شهرستان اهر. واقع در پانزده هزارگزی باختر کلیبر و 155000 گزی شوسه ٔ اهر به کلیبر. ناحیه ای است کوهستانی معتدل دارای 32 تن سکنه میباشد. ترکی زبانند. از دو
کامرانلغتنامه دهخداکامران . (نف مرکب ) کسی که هرچه بخواهد برایش مهیا شود و کسی که در عشرت است . (فرهنگ نظام ). بهره مند و کامیاب در هر عزم و آرزویی . (ناظم الاطباء). سعادتمند پیروز و موفق . (ولف ) : که من بودم اندر جهان کامران مرا بود شمشیر و گرز گران . <p cl
کامران بودنلغتنامه دهخداکامران بودن . [ دَ ] (مص مرکب ) کامروا و موفق بودن . پیروز و غالب بودن : که من بودم اندر جهان کامران مرا بود شمشیر و گرز گران . فردوسی .کامران باش و شادمانه بزی دشمنانت اسیر گرم و حزن . فر
کامران شدنلغتنامه دهخداکامران شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) کامروا گشتن . به آرزو رسیدن . پیروز شدن : هر آنکس که شد کامران در جهان پرستش کنندش کهان و مهان . فردوسی .که با او به ایران برآویختی چو او کامران شد تو بگریختی . <p class="
کامران میرزالغتنامه دهخداکامران میرزا.(اِخ ) فرزند بابر شاه و برادر همایونشاه هندی . از طرف همایونشاه در سال 937 هَ .ق . والی کابل و قندهار و غزنین شد و در سال 956 هَ .ق . که قصد حجاز کرده بود در راه درگذشت . طبع شعر داشت و بیت زیر ا
کامران آبادلغتنامه دهخداکامران آباد. (اِخ ) دهی از دهستان قهاب رستاق بخش صیدآباد شهرستان دامغان . واقع در 12هزارگزی جنوب خاوری صیدآباد و 4هزارگزی ایستگاه سرخده . ناحیه ای است واقع در جلگه معتدل دارای 75</s
کامران کردنلغتنامه دهخداکامران کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پیروز کردن . سعادتمند کردن . کامروا کردن . به آرزو رساندن : خسرو مشرق جلال الدین که کردذوالجلالش کامران مملکت . خاقانی .گفتم کیم دهان و لبت کامران کنندگفتا بچشم هر چه تو گویی
کامرانیهلغتنامه دهخداکامرانیه . [ نی ی ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان عزیزآباد بخش فهرج شهرستان بم . واقع در 19هزارگزی جنوب باختری فهرج . سه هزارگزی راه فرعی بم به برج اکرم . ناحیه ای است واقع در جلگه گرمسیری مالاریایی . دارای 168
کامرانیلغتنامه دهخداکامرانی . (حامص مرکب ) سعادت و اقبال . نیک بختی و بختیاری و بهره مندی . (ناظم الاطباء). بمراد بودن : بنفزایدش کامرانی و گنج بود شادمان در سرای سپنج . فردوسی .ایا بحکم حق از بهر کامرانی توبخدمت تو کمر بسته آسمان
کامرانیهلغتنامه دهخداکامرانیه . [ نی ی ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دستگردان بخش طبس شهرستان فردوس واقع در 109هزارگزی شمال خاوری طبس ناحیه ای است واقع در جلگه . گرمسیر دارای 34 تن سکنه میباشد. فارسی زبانند از قنات مشروب میشود محص
ناکامرانلغتنامه دهخداناکامران . (نف مرکب ) ناکام . ناکامیاب . آنکه کامرانی نکرده است . آنکه کامران و شادکام نیست . مقابل کامران . رجوع به کامران شود.
امیرکبیرلغتنامه دهخداامیرکبیر. [ اَ ک َ ] (اِخ ) لقب کامران میرزا پسر ناصرالدین شاه بود. رجوع به کامران میرزا شود.
کامرانی یافتنلغتنامه دهخداکامرانی یافتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) غلبه و پیروزی یافتن . پیروز شدن : زهی بر خِرد یافته کامکاری زهی بر هنر یافته کامرانی . فرخی .گهی فرخ سروش آسمانی دلش دادی که یابی کامرانی .نظامی .<br
کامرانیهلغتنامه دهخداکامرانیه . [ نی ی ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان عزیزآباد بخش فهرج شهرستان بم . واقع در 19هزارگزی جنوب باختری فهرج . سه هزارگزی راه فرعی بم به برج اکرم . ناحیه ای است واقع در جلگه گرمسیری مالاریایی . دارای 168
کامران بودنلغتنامه دهخداکامران بودن . [ دَ ] (مص مرکب ) کامروا و موفق بودن . پیروز و غالب بودن : که من بودم اندر جهان کامران مرا بود شمشیر و گرز گران . فردوسی .کامران باش و شادمانه بزی دشمنانت اسیر گرم و حزن . فر
کامران شدنلغتنامه دهخداکامران شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) کامروا گشتن . به آرزو رسیدن . پیروز شدن : هر آنکس که شد کامران در جهان پرستش کنندش کهان و مهان . فردوسی .که با او به ایران برآویختی چو او کامران شد تو بگریختی . <p class="
کامران میرزالغتنامه دهخداکامران میرزا.(اِخ ) فرزند بابر شاه و برادر همایونشاه هندی . از طرف همایونشاه در سال 937 هَ .ق . والی کابل و قندهار و غزنین شد و در سال 956 هَ .ق . که قصد حجاز کرده بود در راه درگذشت . طبع شعر داشت و بیت زیر ا
ناکامرانلغتنامه دهخداناکامران . (نف مرکب ) ناکام . ناکامیاب . آنکه کامرانی نکرده است . آنکه کامران و شادکام نیست . مقابل کامران . رجوع به کامران شود.