واگنک پشتِ کارpush carواژههای مصوب فرهنگستانواگن کاری چهارچرخهای برای حمل افراد و مصالح سنگین که میتوان آن را هل داد یا با موتور به حرکت درآورد
فرغون پشتکارtrack dolly, rail dolly, pony carواژههای مصوب فرهنگستانافزارهای متشکل از چرخ ـ محور با لبه و کفی شبیه به فرغون برای حمل مصالح خط بهصورت دستی در مسافتهای کوتاه
کار و کاچارلغتنامه دهخداکار و کاچار. [ رُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) کار و لوازم آن . کار و اسباب کار : تا میان بسته اند پیش امیردر تک و تاز کار و کاچارند. ناصرخسرو (دیوان ص 128).رجوع به کار و رجوع به کاچا
اجردیکشنری عربی به فارسیپردازه , پردازانه , مزد , دستمزد , اجرت , پاداش , پول , شهريه , اجاره کردن , دستمزد دادن به , اجير کردن , کار مزد , دسترنج , حمل کردن , جنگ بر پا کردن , اجر
دستمزدلغتنامه دهخدادستمزد. [ دَ م ُ ] (اِ مرکب ) مزدوری که به تازی اجرت گویند. (از شرفنامه ). مزد کار کسی . مزد کارهای دستی . اجرت کار. مزد کسی که کاری کرده باشد. (برهان ). اجرت و مزدوری . (غیاث ). حق الزحمه : هرچه بخشم به دستمزد از من نپذیری و بس کشی بیکار.
کارلغتنامه دهخداکار. (اِ) آنچه از شخص یا چیزی صادر گردد و آنچه شخص خود را بدان مشغول سازد و فعل و عمل وکردار. (ناظم الاطباء). آنچه کرده و بجا آورده شود که الفاظ دیگرش عمل و فعل و شغل است . (فرهنگ نظام ). امر. شأن . اقدام . رفتار. رفتار و کردار : کار بوسه چو آب خو
کارلغتنامه دهخداکار. (اِخ ) (بلوک ) مطابق مندرجات بندهشن هندی ، آذر فربغ یا آتش روحانیان در کوه رشن در کابلستان بوده است اما احتمال میرود که این اشتباه از جانب نساخ واقع شده باشد. بندهشن ایرانی عبارتی دیگر دارد که متأسفانه قرائت آن بسیار مشکوک است . ویلیمز جکسن آن را چنین خوانده است : «کوه
کارلغتنامه دهخداکار. (اِخ ) الفونس ، ادیب فرانسوی متولد در پاریس نویسنده ٔ انتقادی و مطایبه ای (1890 - 1808). مؤلف کتاب : «زیر درختان زیزفون » و رسالات ماهیانه ٔ «زنبورها» .
کارلغتنامه دهخداکار. (اِخ ) قریه ای برابر موصل از جانب شرقی آن نزدیک دجله . (ایضاً معجم البلدان در لغت کار).
دانه کارلغتنامه دهخدادانه کار. [ ن َ / ن ِ ] (نف مرکب ) که دانه کارد. که دانه کاشتن کار دارد. که دانه در دل خاک نهد رستن را. تخم پاش : همه خوشه چینند و من دانه کارهمه خانه پرداز و من خانه دار.نظامی .
کارلغتنامه دهخداکار. (اِ) آنچه از شخص یا چیزی صادر گردد و آنچه شخص خود را بدان مشغول سازد و فعل و عمل وکردار. (ناظم الاطباء). آنچه کرده و بجا آورده شود که الفاظ دیگرش عمل و فعل و شغل است . (فرهنگ نظام ). امر. شأن . اقدام . رفتار. رفتار و کردار : کار بوسه چو آب خو
درآمارکارلغتنامه دهخدادرآمارکار. [ دَ ] (اِ مرکب ) منصبی ازمناصب بزرگ مالیه در عهد ساسانیان ، و آن رئیس محاسبات دربار یا اقامتگاه شاهنشاهی بوده است . (از ایران در زمان ساسانیان ص 144). و در دائرة المعارف فارسی بصورت درآمارگر ضبط شده است . رجوع به درآمارگر شود.
درازکارلغتنامه دهخدادرازکار. [ دِ ] (ص مرکب )کنایه از شخصی است که مرتکب کارهایی شود که زیاده بر حالت و مرتبه ٔ او باشد، و متکلم به سخنان لاف و گزاف گردد. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) : درازکار بودگر به کسوت کملی به تاج و تخت کند میل رای پیر و گدای .<p class
درستکارلغتنامه دهخدادرستکار. [ دُ رُ ] (ص مرکب ) استوار کار. (ناظم الاطباء). حکیم . (السامی ) (مهذب الاسماء). حکمة. (دهار). آنکه کارهایش براستی و درستی انجام گیرد. درست کردار. || امین . (ناظم الاطباء). معتمد.