واگنک پشتِ کارpush carواژههای مصوب فرهنگستانواگن کاری چهارچرخهای برای حمل افراد و مصالح سنگین که میتوان آن را هل داد یا با موتور به حرکت درآورد
فرغون پشتکارtrack dolly, rail dolly, pony carواژههای مصوب فرهنگستانافزارهای متشکل از چرخ ـ محور با لبه و کفی شبیه به فرغون برای حمل مصالح خط بهصورت دستی در مسافتهای کوتاه
واگن کرایهایleased carواژههای مصوب فرهنگستانواگنی که شرکتهای فرستنده یا باربری کالا از شرکت راهآهن اجاره میکند
بار حجمکرایهmeasurement rated cargoواژههای مصوب فرهنگستانباری که کرایۀ فرست آن را براساس حجم اشغالشده محاسبه میکنند
اندفاعدیکشنری عربی به فارسیني بوريا , بوريا , انواع گياهان خانواده سمار , يک پر کاه , جزءي , حمله , يورش , حرکت شديد , ازدحام مردم , جوي , جويبار , هجوم بردن , برسر چيزي پريدن , کاري را با عجله و اشتياق انجام دادن
کاریلغتنامه دهخداکاری . (اِ) (اصطلاح موسیقی ) حراره . ملعبه . قول . تصنیف . کخ کخ . عروض البلد. موالیا. قوما. زجل . موشح . موشحه . شرقی . کان و کان .
کاریلغتنامه دهخداکاری . (اِخ ) ابوالطیب عبدالجباربن الفضل بن محمدبن احمد از مردم کار (اصفهان ). وی از اباعبداﷲ محمدبن ابراهیم جعفر الفردی حدیث شنیدو از او ابوالقاسم هبة اﷲ بن عبد الوارث الشیرازی در معجم شیوخ (مشیخه ) خود یک حدیث روایت کرده است و گوید آن را از وی بافادت ابی ذکریا یحیی بن ابی ع
کاریلغتنامه دهخداکاری . (ص نسبی ) منسوب به «کار» از قراء اصفهان . سمعانی گوید: «بدانجا رفتم تا از جماعتی حدیث شنوم و شبی در آن گذرانیدم ». (از انساب سمعانی ورق 471 الف ).
کاریلغتنامه دهخداکاری . [ رِ ](اِخ ) هری . شاعر و موسیقیدان انگلیسی که سرود ملی انگلیسی ها: «خدا شاه را نجات دهد» بدو منسوب است .
دانه کاریلغتنامه دهخدادانه کاری . [ ن َ / ن ِ ] (حامص مرکب ) عمل دانه کار. کشت کردن . کشتکاری . تخم پاشی : بجز دانه کاری مرا کار نیست بمن پادشاهی سزاوار نیست .نظامی .
کاشی کاریلغتنامه دهخداکاشی کاری . (حامص مرکب ) نوعی از صنایع که در عمارت کنند. (آنندراج ). کاشی سازی . رجوع به کاشی سازی شود. (ناظم الاطباء). در ترجمه ٔ کتاب «صنایع ایران بعد از اسلام » آمده است : انصاف این است که گفته شود کاشی کاری بهترین و عالی ترین چیزی است که ایرانیان برای تزیین و آرایش ابنیه
درختکاریلغتنامه دهخدادرختکاری . [ دِ رَ ] (حامص مرکب ) کاشتن درخت . کاشت درخت . نهالکاری . غرس شجر. درخت نشانی .
درستکاریلغتنامه دهخدادرستکاری . [ دُ رُ ری ](حامص مرکب ) درستکار بودن . عمل درستکار. درست کرداری . حکمت . (السامی ). || امانت : جامه و زر نهاد حالی پیش کرد روشن درستکاری خویش .نظامی .
دزکاریلغتنامه دهخدادزکاری . [ دُ ] (حامص مرکب ) شیدابازی ، و آن کسی است که با زنان متفرقه سر و کار داشته باشد. دزکشی . (از لغت محلی شوشتر - خطی ).