کاریزکنلغتنامه دهخداکاریزکن . [ ک َ ] (نف مرکب ) مقنی و کاونده . (ناظم الاطباء). کمانه . کومش . قَناء. کاریزگر.
کاریزکنهلغتنامه دهخداکاریزکنه . [ ک َ ن َ / ن ِ ] (نف مرکب ) مقنی : الانباط؛ به آب رسیدن کارکنه . (تاج المصادر بیهقی ).
تقنیةلغتنامه دهخداتقنیة. [ ت َ ی َ ] (ع مص ) لازم گرفتن چیزی را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || کاریزکنی کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). کندن قنات . (از اقرب الموارد).
آبکارلغتنامه دهخداآبکار. (ص مرکب ) سقاء. آبکش : در تتق بارگهش گاه بارمائده کش عیسی و خضر آبکار. امیرخسرو.ابر را گفتم که چندین دور امساکت ببودگفت کزبهر رکاب شه بدم در انتظارکآن زمان کآید شه عالم بدارالملک خویش گوهر خود را