کاروانسالارلغتنامه دهخداکاروانسالار. [ کارْ / رِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) قافله باشی . قافله سالار : ضمیرش کاروانسالار غیب است توانا را ز دانائی چه عیب است . نظامی .تیز در ریش کاروانسالار
کاروانسرادارلغتنامه دهخداکاروانسرادار. [ کارْ / رِ س َ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) کسی که کاروانسرا را محافظت میکند. سرایدار.
کاروانسراداریلغتنامه دهخداکاروانسراداری . [ کارْ /رِ س َ ] (حامص مرکب ) عمل کاروانسرادار. سرایداری .
قافله سالارلغتنامه دهخداقافله سالار. [ ف ِ ل َ / ل ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) کاروانسالار. بارسالار. سردار قافله : هرچه خلاف آمد عادت بودقافله سالار سعادت بود. نظامی .ای قافله سالار چنین
قافلهسالارفرهنگ مترادف و متضاد۱. ساربان، ساروان، قافلهباشی، قافلهدار، قافلهکش، کاروانسالار ۲. رهنما، هادی
مه مردلغتنامه دهخدامه مرد. [ م ِه ْ م َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) مرد بزرگ . بزرگمرد. || کدخدا و ریش سفید بازار و محله و اصناف . (برهان ). || در بیت زیر گویا مرادف کاروانسالار و بزرگ