کارداریلغتنامه دهخداکارداری . (حامص مرکب ) عمل کاردار. ولایت . حکومت : بخدائی که کرد گردون راکلبه ٔ قدرت الهی خویش که ندیدم ز کارداری عشق هیچ سودی مگر تباهی خویش .انوری .
کارداریفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده١. (سیاسی) شغل و عمل کاردار.٢. دارای کار بودن.٣. [قدیمی] حکومت؛ والیگری.۴. [قدیمی] ادارۀ امور؛ گرداندن کارها: ◻︎ به خدایی که کرد گردون را / کلبهٴ قدرت الهی خوی
کاردانیفرهنگ مترادف و متضاد۱. آزمودگی، استادی، بصیرت، تخصص، حذاقت، خبرگی، کارآیی، کارآزمودگی، مهارت، وقوف ۲. فوقدیپلم ≠ بیتجربگی
بنداریلغتنامه دهخدابنداری . [ ب ُ ] (حامص مرکب ) عمل و جمعآوری و تحصیل خراج مالیات . کارداری و جمعآوری مالیات و خراج : عبداﷲ به عثمان نامه کرد و از عمرو گله کرد. عثمان نامه کرد به
مصلحت گزاریلغتنامه دهخدامصلحت گزاری . [ م َ ل َ ح َ گ ُ ] (حامص مرکب ) عمل مصلحت گزار. صلاح اندیشی . خیرخواهی . || کارگزاری . مباشرت . || (اصطلاح سیاسی در دولت عثمانی ) کارداری سفارت :
تازانلغتنامه دهخداتازان . (نف ، ق ) در حال تاختن . مؤلف فرهنگ نظام آرد: صفت مشبهه ٔ تاختن است بمعنی تازنده و تاخت کننده : ابا جوشن و ترک و رومی کلاه شب و روز چون باد تازان براه
کاردارلغتنامه دهخداکاردار. (نف مرکب ، اِ مرکب ) وزیر پادشاه را گویند و کارداران جمعآن است که وزیران باشند. (برهان ). عامل . (دهار) (تفلیسی ). والی . (ربنجنی ) (تفلیسی ). حاکم . صا
تباهیلغتنامه دهخداتباهی . [ ت َ ] (حامص ) نابودی . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). || فساد. (حاشیه ٔ برهان چ معین ) (دهار) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). خرابی . (ناظم الاطباء). خراب ب