کاربینلغتنامه دهخداکاربین . (نف مرکب ) آنکه کار را بنگرد. کاردان . کارشناس : شکرایزد را که ما را خسرویست کارساز و کاربین و کاردان . فرخی .کاربینان که کار او دیدنداز خداترسیش بترسی
کاربینفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. کاربیننده؛ کارشناس.۲. کاردان؛ ماهر: ◻︎ شکر ایزد را که ما را خسروییست / کارساز و کاربین و کاردان (فرخی: ۲۶۳).
کاربینیلغتنامه دهخداکاربینی . (حامص مرکب ) در تداول زنان و امور خانگی ،کار. عمل . گویند: مرده شورت ببرد با این کاربینیت .
کاربینیلغتنامه دهخداکاربینی . (حامص مرکب ) در تداول زنان و امور خانگی ،کار. عمل . گویند: مرده شورت ببرد با این کاربینیت .
کارسازلغتنامه دهخداکارساز. (نف مرکب ) خدمتکار و مانندآن . (آنندراج ). وکیل . مهندس . (زمخشری ) : شکر ایزد را که ما را خسرویست کارساز و کاربین و کاردان . فرخی .دولت او در ولایت کار
خداترسیلغتنامه دهخداخداترسی . [ خ ُ ت َ ] (حامص مرکب ) ایمان . پرهیزگاری . خداپرستی : هیچ سودم نه زآن پشیمانی جز خداترسی و خداخوانی . نظامی .کاربینان که کار او دیدنداز خداترسیش بپر