کاربانلغتنامه دهخداکاربان . (اِ مرکب ) قطار شتر و استر و خر و الاغ . (برهان ) (انجمن آرای ناصری ). کاروان : شتر بود بر کوه صد کاربان بهر کاربانی یکی ساربان . فردوسی (از انجمن آرا)
کاربانلغتنامه دهخداکاربان . (اِخ ) پارسی قیروان است و آن شهری است به مغرب اما در اشعار بمعنی اطراف معموره است و این لفظ در عربی بفتح قاف و ضم راء است معرب کاروان به اماله و نام شه
کاروانلغتنامه دهخداکاروان . [ کارْ / رِ ] (اِ مرکب ) کاربان . (جهانگیری ). قافله . (برهان ) (غیاث ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). و رجوع به قافله شود. قیروان . (المعرب جوالیقی ج 2 ص
کشتبانلغتنامه دهخداکشتبان . [ ک ِ ] (اِ مرکب ) زارع . (آنندراج ) : نه بهر عبره کردن کشتبان را قسمت غله نه بهر باج خواهی کاربان را رحمت عامل .امیرخسرو دهلوی (از آنندراج ).
راه افتادنلغتنامه دهخداراه افتادن . [ اُ دَ ] (مص مرکب ) حرکت کردن . (فرهنگ نظام ). آغاز حرکت کردن . آغاز رفتن کردن . (یادداشت مؤلف ). کوچ و رحلت کردن : امروز یک قافله برای شیراز راه
بانلغتنامه دهخدابان . (اِ) رئیس . || (پساوند) دارنده . دارا. (یادداشت مؤلف ). خداوند، و استعمال آن مرکب است . (شرفنامه ٔ منیری ). صاحب . (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). صاحب .