کاجکیلغتنامه دهخداکاجکی . (ق ) بمعنی کاشکی است مرکب از کاج و که = کی . (آنندراج ) : که ای کاجکی دیده بودی مراکه یزدان رخ خود نمودی مرا. فردوسی . خردمندان پیشین راست گفتندمرا خود
کاچکیلغتنامه دهخداکاچکی . (ق ) کاجکی . کاشکی . کاج . کاچ . کاش . لیت . (ترجمان القرآن ) : خوشدل آن شد که باشدش یاری گر بود کاچکی چنان باری .نظامی .
راست گفتنلغتنامه دهخداراست گفتن . [ گ ُ ت َ ] (مص مرکب ) سخن راست بر زبان راندن . راستگویی . مقابل دروغ گفتن . بِرّ؛ راست گفتن . (منتهی الارب ). صِدق ؛ راست گفتن . (ترجمان القرآن ) (
دیدهلغتنامه دهخدادیده . [ دی دَ / دِ ] (اِ) چشم . (برهان ) (جهانگیری ). قسمتی از چشم که بدان بینند یا جزئی از جهاز بینائی که پلک و مژه از آن مستثناست . (یادداشت مؤلف ). ج ، دید
شلغتنامه دهخداش . (حرف ) حرف شانزدهم از الفبای فارسی و سیزدهم از حروف هجای عرب و بیست و یکم از حروف ابجد و در حساب ترتیبی نماینده ٔ عدد شانزده است و به حساب جُمَّل آن را به س