چین گرفتنلغتنامه دهخداچین گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ] (مص مرکب ) چین برداشتن . و شکن یافتن : دم خون چو رود مهین هین گرفت ز غم چهره ٔ شاه چین چین گرفت .اسدی .
چینفرهنگ مترادف و متضاد۱. آژنگ، اخمه، چروک ۲. تا، لا ۳. تاب، شکن، شکنج، فر، کرس ۴. شیار، خط ۵. چینه، قشر، لایه
انجوخلغتنامه دهخداانجوخ . [ اَ ] (اِ) چین گرفتن بود روی و تن را و آنچه بدین ماند. (لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ص 75). شکن و چین باشد که در روی و تن و پوست و غیر آن افتد. (صحاح الفر
انجوخهلغتنامه دهخداانجوخه . [ اَ خ َ / خ ِ ] (اِ) پژمردن و روی چین گرفتن . (لغت فرس اسدی نسخه نخجوانی از یادداشت مؤلف ). انجوخ . چین . ترنجیدگی . (یادداشت مؤلف ).
بلاسیدنلغتنامه دهخدابلاسیدن . [ ب َ دَ ] (مص ) پلاسیدن . درهم کشیده شدن و شکنج و چین گرفتن پوست میوه . افسرده شدن و خشک گردیدن . (آنندراج ). دارای سطح چین خورده و ناهموار شدن چیزها
غبنلغتنامه دهخداغبن . [ غ َ ] (ع مص ) زیان آوردن بر کسی در بیع. (منتهی الارب ). زیان آوردن بر کسی در بیع و شراء.(کشاف اصطلاحات الفنون ). زیان آوردن بر کسی در بیع وشراء و فریفتن
نومیدیلغتنامه دهخدانومیدی . [ ن َ / نُو ] (حامص مرکب ) ناامیدی . یأس . حرمان . ناکامی . محرومی . خیبت . قنوط. نمیدی . مقابل امید و امیدواری . رجوع به ناامیدی شود : اگر امید رنجور