چوب تاشانلغتنامه دهخداچوب تاشان . (اِخ ) (مخفف چوب تراشان ) دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه که در 11 هزارگزی باختر مرزبانی و 6 هزارگزی خاور راه شوسه ٔ کرمانشاه بک
چوب تاشانلغتنامه دهخداچوب تاشان . (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان بیلوار بخش کامیاران شهرستان سنندج که در 25 هزارگزی شمال باخترکامیان و 3 هزارگزی باختر شاهینی واقع شده است و اکنون بی س
چوبلغتنامه دهخداچوب . (اِ) ماده پوشیده از پوست ، تشکیل دهنده ٔ درخت اعم از ساقه و ریشه و شاخه ٔ آن . ماده ای سخت که ریشه وساقه و تنه و شاخه ٔ درخت را تشکیل میدهد. (از ناظم الاط
چوبفرهنگ مترادف و متضاد۱. تیر، ساقه درخت، کنده ۲. ترکه، چماق، خیزران ۳. شاخه بریده درخت ۴. هیزم، هیمه
کنبلغتنامه دهخداکنب . [ ک َ ن َ ] (اِ) گیاهی است که از آن ریسمان تابند و کاغذ هم سازند. (برهان ) (ناظم الاطباء). کنف . کنو. طبری «کنب » ، معرب آن «قنب »، لاتینی «کنابیس » . (فر
لون ساداتلغتنامه دهخدالون سادات . [ ل ُوْن ْ ] (اِخ ) دهی از دهستان بیلوار بخش کامیاران شهرستان سنندج ، واقع در 25هزارگزی شمال باختر کامیاران و سه هزارگزی جنوب چوپ تاشان . دامنه و سر
سحنلغتنامه دهخداسحن . [ س َ ] (ع مص ) مالیدن چوب را تا که نرم و تابان گردد. (منتهی الارب )(آنندراج ). مالیدن چوب را تا که نرم گردد. (اقرب الموارد). || شکستن سنگ را. (منتهی الار
تمظیعلغتنامه دهخداتمظیع. [ ت َ ] (ع مص ) نرم و تابان ساختن زه کمان و جز آن را. || با پوست ماندن چوب تر را تا خشک گردد. || روغن خورانیدن پوست را. || به چرب تر کردن اشکنه را. (منته
داغداغانلغتنامه دهخداداغداغان . (اِ) درختی است با چوب سخت و خم پذیر و خاکستری رنگ و میوه ای شبیه به زال زالک ولی بسیارکوچک و شیرین برنگ خاکی یا کبود تیره و در قزوین نیز روید. درختی