چهاربختلغتنامه دهخداچهاربخت . [ چ َ / چ ِ ب ُ ] (اِ مرکب ) شاید نامی از دوره ٔ عناصرپرستی باشد. و مراد از چهار: آب و باد و خاک و آتش باشد و معرب آن صُهاربخت ؛ یعنی چهار نجات داد. (
چهاربختلغتنامه دهخداچهاربخت .[ چ َ ب ُ ] (اِخ ) نام ابن استندار، یکی از اجداد یحیی بن مندة. و معرب آن صهاربخت است . (یادداشت مؤلف ).
چهاربختانلغتنامه دهخداچهاربختان . [ چ َ ب ُ ] (اِخ ) نام یکی از مقربان امیر احمدبن عبدالعزیزبن دلف بن ابی دلف العجلی امیر اصفهان و کرج بودلف و گلپایگان در قرن سوم هجری قمری : شخصی از
چهاربتلغتنامه دهخداچهاربت . [ چ َ ب ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش اشنویه ٔ شهرستان ارومیه . از چشمه آبیاری میشود. محصولش غلات و توتون است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
چهاربتی چهلغتنامه دهخداچهاربتی چه . [ چ َ ب َ چ َ ] (اِخ ) تیره ای از طایفه ٔ اورک هفت لنگ بختیاری . (جغرافیای سیاسی کیهان ص 74). رجوع به طایفه ٔ اورک شود.
چهاربخشلغتنامه دهخداچهاربخش . [ چ َ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان روضه چای بخش حومه ٔ شهرستان ارومیه ، 400 تن سکنه دارد. از شهرچای آبیاری میشود. محصولش غلات ، توتون ، چغندر و حبوب
چهاربختانلغتنامه دهخداچهاربختان . [ چ َ ب ُ ] (اِخ ) نام یکی از مقربان امیر احمدبن عبدالعزیزبن دلف بن ابی دلف العجلی امیر اصفهان و کرج بودلف و گلپایگان در قرن سوم هجری قمری : شخصی از
عیسیلغتنامه دهخداعیسی . [ سا ] (اِخ ) ابن صهاربخت (= چهاربخت ). از عیسویان گندیشاپور و از پزشکان وداروشناسان مشهور بغداد در قرن سوم هجری بود. وی برخی از رسایل جالینوس را بعربی ت
ابن صهاربختلغتنامه دهخداابن صهاربخت . [اِ ن ُ ص َ ب ُ ] (اِخ ) معرب چهاربخت . نام او عیسی ، ازمردم جندیشاپور. طبیب ماهر و معروف . از تألیفات اوکتابی است الفبائی به نام قوی لادویةالمفر
بنومندهلغتنامه دهخدابنومنده . [ ب َم َ دَ ] (اِخ ) خاندانی از مردم اصفهان اصلاً ایرانی بعلم حدیث اشتهار یافته . نخستین آنها یحیی بن مندةبن ولیدبن مندةبن بطه بن استنداربن چهاربخت بن