قاعدة ماکMac ruleواژههای مصوب فرهنگستانقاعدهای که بر اساس آن ژرفای چشمة بیهنجاری مغناطیسی با پهنای نمودار دامنههای آن پیوند پیدا میکند
ماغلغتنامه دهخداماغ . (اِ) مرغی باشد سیاه فام و بیشتر در آب نشیند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 235). نوعی مرغابی است و آن سیاه می باشد و به عربی مایکون و به ترکی قشقلداق می گویند و از گوشت آن بوی لجن می آید. (از برهان ). نوعی مرغ آبی سیه فام به قدر ماکیان که بیش
چماقلغتنامه دهخداچماق . [ چ ُ ] (ترکی ، اِ) گرز آهنین شش پره را گویند. (برهان ) (آنندراج ). گرز آهنی شش پهلو. (غیاث ). گرز آهنین شش پره . (ناظم الاطباء). شش پر، گرز. عمود. عمود آهنین : بتیغ و تیر همی کرد میرطغرل فتح چنانکه میرالب ارسلان به خشت و چماق . <p c
چماقیلغتنامه دهخداچماقی . [ چ ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنورد که در 26 هزارگزی شمال باختری اسفراین و 2 هزارگزی جنوب راه مالرو عمومی حصار به سنخواست واقع است . جلگه و معتدل است . و <span class="hl"
چمچاقلغتنامه دهخداچمچاق . [ چ َ ] (اِ) آتش زنه . (ناظم الاطباء). چمخاخ . چخماخ . چخماق . و رجوع به چمخاخ شود. || سوخته دان . (ناظم الاطباء). || کیسه ٔ کوچکی که سپاهیان در آن شانه و سوزن و چیزهای دیگر را می گذارند. || تیر. (ناظم الاطباء).
چماقلغتنامه دهخداچماق . [ چ ُ ] (ترکی ، اِ) گرز آهنین شش پره را گویند. (برهان ) (آنندراج ). گرز آهنی شش پهلو. (غیاث ). گرز آهنین شش پره . (ناظم الاطباء). شش پر، گرز. عمود. عمود آهنین : بتیغ و تیر همی کرد میرطغرل فتح چنانکه میرالب ارسلان به خشت و چماق . <p c
چماقدیکشنری فارسی به انگلیسیbat, billy, bludgeon, club, cudgel, Mace, shillalah, shillelagh, staff, stave
چماقلغتنامه دهخداچماق . [ چ ُ ] (ترکی ، اِ) گرز آهنین شش پره را گویند. (برهان ) (آنندراج ). گرز آهنی شش پهلو. (غیاث ). گرز آهنین شش پره . (ناظم الاطباء). شش پر، گرز. عمود. عمود آهنین : بتیغ و تیر همی کرد میرطغرل فتح چنانکه میرالب ارسلان به خشت و چماق . <p c
چوب و چماقلغتنامه دهخداچوب و چماق . [ ب ُ چ ُ ] (ترکیب عطفی ، از اتباع ) (یادداشت مؤلف ). رجوع به چوب و رجوع به چماق شود.- چوب و چماق همراه داشتن یا با چوب و چماق آمدن ؛ متعرض بودن یا بتعرض بر کسی درآمدن .
کله چماقلغتنامه دهخداکله چماق . [ ک ُ ل َ / ل ِ چ ُ ] (اِمرکب ) چماقی کوتاه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
قولچماقلغتنامه دهخداقولچماق . [ چ ُ ] (ترکی ، ص مرکب ) (از: ترکی قول ، بازو + چماق ، چوب گنده ). رجوع به قلچماق شود.
قلچماقلغتنامه دهخداقلچماق . [ ق ُ چ ُ ] (ترکی ، ص مرکب ) مرد شهوت پرست و اوباش . (آنندراج از سفرنامه ٔ شاه ایران ). این کلمه مرکب از قل به معنی بازو و چماق است و به کسی گفته میشود که دارای بازوانی قوی و نیرومند باشد.