دستنبولغتنامه دهخدادستنبو. [ دَ تَم ْ ] (اِ مرکب ) دستنبوی . دست بویه . شمام . دستنبویه . شمامه . ابن البیطار گوید در شام آن را لفاح گویند با اینکه لفاح چیز دیگر است . (یادداشت مر
دلتنگلغتنامه دهخدادلتنگ . [ دِ ت َ ] (ص مرکب ) تنگدل . پریشان . مضطرب . غمگین .ملول . آزرده . تنسه . (ناظم الاطباء). ملول و ناخوش . (آنندراج ). ضجر. (زمخشری ). که دلی گرفته و غمگ
کستیلغتنامه دهخداکستی . [ ک ُ ] (اِ) به معنی کشتی باشد و آن چنان است که دو کس برهم چسبند و یکدیگر را برزمین زنندو اصل این لغت کستی است چه از کستن مشتق است که به معنی کوفتن باشد
دکانلغتنامه دهخدادکان . [ دُک ْ کا / دُ ](از ع ، اِ) دوکان . (منتهی الارب ) (دهار). مرادف حانوت . (از آنندراج ). حانوت ، و آن معرب از فارسی است . (از اقرب الموارد). واحد دکاکین
قصابیلغتنامه دهخداقصابی . [ ق َص ْ صا ] (حامص ) شغل و حرفه ٔ قصاب : چرخ گویی دکان قصابی است کز سر تیغ خون فشان برخاست . خاقانی .تا در این گله گوسفندی هست ننشیند اجل ز قصابی . سعد