چرمهلغتنامه دهخداچرمه . [ چ َ م َ / م ِ ] (اِ)مطلق اسب را گویند عموماً. (برهان ). اسب . (ناظم الاطباء). مطلق اسب بهر رنگ و زیور که باشد : یکی چرمه ای برنشسته سمندنکو گامزن باره
چرمهلغتنامه دهخداچرمه . [ چ َ م ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان نیم بلوک بخش قاین شهرستان بیرجند که در 37هزارگزی شمال باختری قاین واقع است . کوهستانی و معتدل است و 1839 تن سکنه دارد. آ
گامزنلغتنامه دهخداگامزن .[ زَ ] (نف مرکب ) قدم زن . قدم زننده . || تندرو. تیزرفتار. چنانکه پیک و اسب و غیره . اشتر گام زن . قاصد سریعالسیر. (انجمن آرای ناصری ): قبیض ؛ چهارپای گا
پیل پیکرلغتنامه دهخداپیل پیکر. [ پی پ َ / پ ِ ک َ ] (ص مرکب ) دارای پیکری چون پیل . عظیم الجثه . فیل تن : مردی پیل پیکر، یا اسبی پیل پیکر؛ تناور. بزرگ جثه : برفت و برخش اندر آورد پا
تیزرولغتنامه دهخداتیزرو. [ رَ / رُو ] (نف مرکب ) رهوار. نوند. تندرو. تیزپا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تیزگام . (آنندراج ). پرشتاب . سریع : برفت اهرمن را به افسون ببست چو بر تیزر
لگاملغتنامه دهخدالگام . [ ل ُ / ل ِ ] (اِ) لجام (به کسر اول معرب لگام است ). دهنه . دهانه لغام . عنان . جوالیقی گوید: اللجام ، معروف و ذکر قوم انه عربی و قال آخرون بل هو معرّب و
دمانلغتنامه دهخدادمان . [ دَ ] (نف ، ق ) صفت بیان حالت از دمیدن . دمنده . پیاپی نفس زنان چون کسی که دویده باشد. نفس زنان . دم زنان . دم زننده . (یادداشت مؤلف ). بشدت نفس کشنده