چرب آخورلغتنامه دهخداچرب آخور. [ چ َ خوَرْ /خُرْ ] (اِ مرکب ) کنایه از فراخی عیش باشد. (برهان ). کنایه از عیش و نعمت باشد. (انجمن آرا). همان آخر چرب که کنایه از مکان فراخی عیش و نعم
چرب آخورفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. دارای خوراک بسیار و فراخی عیش و نعمت.۲. آنکه در ناز و نعمت باشد: ◻︎ لگدافکن مباش و دندانگیر / گر شدی یک دو روز چربآخور (شفایی: لغتنامه: چربآخور).
چرب آخوریلغتنامه دهخداچرب آخوری . [ چ َ خوَ / خ ُ ] (حامص مرکب ) آخورچربی . فراخ عیشی . پرنعمتی : همت خاقانی است طالب چرب آخوری چون سر کوی تو هست نیست مزیدی بر آن . خاقانی . || فراوا
چراخور کردنلغتنامه دهخداچراخور کردن . [ چ َ خوَرْ / خُرْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) چراگاه قرار دادن . مرتع ساختن . جائی را برای چریدن اختیار کردن : در پناه دولت تو در ضمان عدل توآهوان در بیش
چراخورلغتنامه دهخداچراخور. [ چ َ خوَرْ / خُرْ ] (اِ مرکب ) چراگاه بود. (فرهنگ اسدی ). بمعنی چراخوار باشد که چراگاه است . (برهان ). چراخوار. (انجمن آرا) (آنندراج ). چراگاه حیوانات
چرب آخوریلغتنامه دهخداچرب آخوری . [ چ َ خوَ / خ ُ ] (حامص مرکب ) آخورچربی . فراخ عیشی . پرنعمتی : همت خاقانی است طالب چرب آخوری چون سر کوی تو هست نیست مزیدی بر آن . خاقانی . || فراوا
رانلغتنامه دهخداران . (اِ) قسمتی از پای از بالای زانو تا کشال . از بیخ کمر تا زانو. (یادداشت مؤلف ). فخذ و آن جزئی از بدن انسان و دیگر حیوانات که در مابین کمر و زانو واقع شده
دلدللغتنامه دهخدادلدل . [ دُ دُ ] (اِخ ) ماده استری شهباء که از آن پیامبر اسلام بوده است . (از اقرب الموارد). نام ماده استر سپید به سیاهی مایل که حاکم اسکندریه به حضرت رسول صلی
رخشلغتنامه دهخدارخش . [ رَ ] (ص ، اِ) آمیختگی رنگ سرخ و سفید. (ناظم الاطباء). سرخ و سفید. (از فرهنگ خطی ). رنگ سرخ و سفید درهم آمیخته باشد. (برهان ) (غیاث اللغات ). رنگ سرخ و س
مزیدلغتنامه دهخدامزید. [ م َ ] (ع اِمص ) افزونی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). زیادتی و افزونی . (آنندراج ) (غیاث ) : لهم مایشاؤن فیها و لدینا مزید. (قرآن 35/50)؛ مر ایشان را