چاره جویلغتنامه دهخداچاره جوی . [ رَ / رِ ](نف مرکب ) چاره جو. رجوع به چاره جو شود : چنین داد پاسخ که «گو» را بگوی که هرگز نباشی بجز چاره جوی . فردوسی .چو سیندخت بشنید پیشش نشست دل
چاره جوییلغتنامه دهخداچاره جویی . [ رَ / رِ ] (حامص مرکب ) تدبیر. صلاح اندیشی : سکندر جهاندیدگان را بخوانددر این چاره جویی بسی قصه راند. نظامی .|| حیله گری . فسونگری . فریبکاری :فسون
چاره جوییفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهچارهاندیشی؛ جستجوی راه علاج: ◻︎ فسونگر در حدیث چارهجویی / فسونی بِه ندید از راستگویی (نظامی۲: ۱۴۰).
چاره جوییلغتنامه دهخداچاره جویی . [ رَ / رِ ] (حامص مرکب ) تدبیر. صلاح اندیشی : سکندر جهاندیدگان را بخوانددر این چاره جویی بسی قصه راند. نظامی .|| حیله گری . فسونگری . فریبکاری :فسون
چاره جولغتنامه دهخداچاره جو. [ رَ / رِ ] (نف مرکب ) چاره جوی . تدبیرکننده . مدبر. جویای اصلاح امور. آنکه تدبیر و حیله کند. مصلحت اندیش : بفرمود تا پیش او آمدندبدان آرزو چاره جو آمد