چارشاخلغتنامه دهخداچارشاخ . (اِ مرکب ) نوعی از تعذیب . (آنندراج ) (لطائف اللغات ) (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). || آلتی که بدان خرمن کوفته را باد دهند تا دانه از کاه جدا گردد. (ن
چارشاخ زدنلغتنامه دهخداچارشاخ زدن . [زَ دَ ] (مص مرکب ) در غالب شهرها و روستاهای خراسان اصطلاحی است برای باد دادن خرمن کوفته ٔ جو و گندمی که هنوز دانه از کاه جدا نشده . بکار بردن چارش
چارشاخ ماندنلغتنامه دهخداچارشاخ ماندن . [ دَ ] (مص مرکب ) بعلت دردی در احشاء یا پشت یا کمر بی حرکت ماندن . بی حرکت ماندن یا عسیرالحرکة شدن بواسطه ٔ درد یا پرخوارگی . جنبش نتوانستن از شد
چارشاخهلغتنامه دهخداچارشاخه . [ خ َ / خ ِ ] (اِ مرکب ) هر چیز که چهار شاخه داشته باشد. جار. لوستر. شمعدان چارشاخه ای که از سقف می آویزند یا بر روی جاچراغی میگذارند؛ چراغ چارشاخه ای
چارشاخ زدنلغتنامه دهخداچارشاخ زدن . [زَ دَ ] (مص مرکب ) در غالب شهرها و روستاهای خراسان اصطلاحی است برای باد دادن خرمن کوفته ٔ جو و گندمی که هنوز دانه از کاه جدا نشده . بکار بردن چارش
چارشاخ ماندنلغتنامه دهخداچارشاخ ماندن . [ دَ ] (مص مرکب ) بعلت دردی در احشاء یا پشت یا کمر بی حرکت ماندن . بی حرکت ماندن یا عسیرالحرکة شدن بواسطه ٔ درد یا پرخوارگی . جنبش نتوانستن از شد
چارشاخهلغتنامه دهخداچارشاخه . [ خ َ / خ ِ ] (اِ مرکب ) هر چیز که چهار شاخه داشته باشد. جار. لوستر. شمعدان چارشاخه ای که از سقف می آویزند یا بر روی جاچراغی میگذارند؛ چراغ چارشاخه ای
بواشهلغتنامه دهخدابواشه . [ ب َ ش َ / ش ِ ] (اِ) چارشاخ دهقان را گویند. و آن چوبی چند باشد به اندام کف دست . و دسته نیز دارد که دهقانان بدان غله ٔ کوفته را بر باد دهند تا از کاه
چهارشاخ زدنلغتنامه دهخداچهارشاخ زدن . [ چ َ / چ ِ زَ دَ ](مص مرکب ) به باد کشیدن خرمن با چهارشاخ تا دانه ازکاه جدا گردد. باد دادن . رجوع به چارشاخ زدن شود.