چارسو نقاشی اصفهانلغتنامه دهخداچارسو نقاشی اصفهان . [ ن َق ْ قا اِ ف َ ] (اِخ ) واقع در نزدیکی دروازه ٔ حسن آباد است . (مرآت البلدان ج 4 ص 49).
چارسوفرهنگ مترادف و متضاد۱. چهارسو، چهارسوق، چهارراه(بازار) ۲. چهارجهت، جهاتاربعه ۳. چهارپر، چهارپهلو(آچار)
چارسولغتنامه دهخداچارسو. (اِ مرکب ) جائی که چهار بازار در آنجا منشعب شوند. (برهان ). بازاری که هر چهار طرف راه داشته باشد. (آنندراج ). نام آن جای از بازار که به هر چهار طرف راسته
چارسولغتنامه دهخداچارسو. (اِخ ) قریه ای است از قرای کجور و مقبره ٔ مصقلةبن هبیره ٔ شیبانی در آنجاست و مردم کیا- شغله مینامنداز قراری که در تاریخ ظهیرالدین مسطور است در زمان خلافت
چارسوفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده= چهارسو: ◻︎ در این چارسو هیچ هنگامه نیست / که کیسهبُر مرد خودکامه نیست (نظامی۵: ۷۸۲)، ◻︎ نباشد سپاه تو هم پایدار / چو برخیزد از چارسو کارزار (فردوسی: ۸/۳۵۸).
ذوقلغتنامه دهخداذوق . [ ذَ ] (ع مص ) چشیدن . (تاج المصادربیهقی ) (زوزنی ) (دهار) (دستور اللغه ٔ ادیب نطنزی ). ذَواق . مذاق . مذاقة. چاشنی گرفتن . || آزمودن مزه ٔ چیزی . امتحان
غمازلغتنامه دهخداغماز. [ غ َم ْ ما ] (ع ص ) فشارنده وجنباننده و بهیجان آورنده . صیغه ٔ مبالغه است از غَمز. (از اقرب الموارد). || سخن چین . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). ساعی . (دها
مهرهلغتنامه دهخدامهره . [م ُ رَ / رِ ] (اِ) هرچیز گرد. مطلق گلوله و گرد. هرچیز مدور. هرچیز کروی شکل . ساچمه . گلوله : بفرمود تا گرد بگداختندز آهن یکی مهره ای ساختند. فردوسی (شاه
چونلغتنامه دهخداچون . (حرف اضافه ) در پهلوی چیگون مرکب ازچی (چه ) و گون و گونه که بمعنی قسم و رنگ است و مخفف آن چو میباشد. (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). برای تشبیه آید و بمعنی ما
صفتلغتنامه دهخداصفت . [ ص ِ ف َ ] (ع مص ) در عربی بصورت «صفة» و در فارسی «صفت » نویسند. چگونگی کسی گفتن و آن مشتق از وصف است . (مقدمه ٔ لغت میر سید شریف ). بیان کردن حال و علام