پیلغتنامه دهخداپی . [ پ َ /پ ِ ] (اِ) عصب . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). (غالباً با رگ استعمال شود). رشته مانندی سخت که در بدن آدمی و حیوان برای آسانی حرکت اعضاء خلق شده است . چیزی
پیلغتنامه دهخداپی . (اِ) مخفف پیه . (صحاح الفرس ). مخفف پیه که در چراغ سوزند وشمع نیز سازند. (برهان ). شحم . په . وزد : سوس پرورده پی بگداخته خوب درمانی زنان راساخته . رودکی .
پیلغتنامه دهخداپی . [ پ َ ] (اِ) دنبال . عقب . پشت . پس . دنباله . عقیب . اثر: پی او؛ دنبال او. بر اثر او : یکی غرم تازان پی یک سوارکه چون او ندیدم به ایوان نگار. فردوسی .برآش
بهنانهلغتنامه دهخدابهنانه . [ ب ِ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) کلیچه ٔ سفید و نان قرص را گویند. (برهان ) (از ناظم الاطباء). کلیچه ٔ نان سپید باشد یعنی نان به ... (لغت فرس اسدی چ اقبال ص
سبک پیلغتنامه دهخداسبک پی . [ س َ ب ُ پ َ / پ ِ ] (ص مرکب ) تیزرو. تند : بر اشتران سبک پی همی نهاد سبک شکارها که بر او تیر برده بود بکار. فرخی .این پیرجهانگرد سبک پی بِنَدیده ست د
پیلغتنامه دهخداپی . [ پ َ / پ ِ ] (اِ) قدم . گام . پای . پا. مخفف پای که بعربی رجل خوانند. (برهان ). پشت علیای کف پا و پشت سفلای ساق پا. کف پا : ترّست زمین ز دیدگان من چون پی
ستیزه روواژهنامه آزادبه نظر می رسد کنایه از « لجوج و جدّی در اعتقاد خود » باشد. در کلیله و دمنه آمده است:« و مطوّقه چون بدید که صیّاد در پی ایشان است یاران را گفت:این ستیزه روی در ک