پی گردیدنلغتنامه دهخداپی گردیدن . [ پ َ / پ ِ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) بدنبال چیزی گشتن . تعقیب کردن . پی گشتن . || قلم شدن . قطع شدن دست و پای مرکب بضرب تیغ و جز آن : چون خرد در ره تو پی گرددگرد این کار وهم کی گردد. <p class="aut
پی پیواژهنامه آزادپی پی(بدون هیچ اعرابی.همه با ساکن)همان مدفوع است.اسم شهری مدفوع. (زبان بچه ها) همان مدفوع است.
پی در پیدیکشنری فارسی به انگلیسیer _, consecutive, consecutively, continually, frequent, repeatedly, repetitive, succession, successive
پیاده گردیدنلغتنامه دهخداپیاده گردیدن . [دَ / دِ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) پیاده شدن . فرود آمدن از مرکبی . || ... از چیزی ؛ کوتاه دست شدن از آن . دور ماندن و بی بهره شدن از آن : ترا دل بر دو خر بینم نهاده نترسی کز دو خر گردی پیاده .<
پیچان گردیدنلغتنامه دهخداپیچان گردیدن . [گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) پیچان شدن . خمان گشتن . گردان گشتن . تابیده شدن : تقرد؛ پیچان گردیدن موی . (منتهی الارب ). || مضطرب و بی آرام و پرتشویش شدن .
پیروز گردیدنلغتنامه دهخداپیروز گردیدن . [ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) ظفر یافتن . پیروز شدن . غالب آمدن . دست یافتن . چیرگی یافتن . فاتح آمدن . پیروز گشتن : چو پیروز گردی زتن خون مریزچو شد دشمن بدکنش در گریز.فردوسی .
پیش گردیدنلغتنامه دهخداپیش گردیدن . [ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) بسته شدن در یک لتی . بهم فراز آمدن هر دو مصراع در دولختی . || سابق آمدن . سبق بردن . انزهاق . (منتهی الارب ).
پیوسته گردیدنلغتنامه دهخداپیوسته گردیدن . [ پ َ / پ ِ وَ ت َ / ت ِ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) پیوسته شدن . تزیم . (از منتهی الارب ). متصل شدن . ملحق شدن : پسندیده تر آن است که میان ما دو دوست عهدی باشد و عقدی بدان
پی گشتنلغتنامه دهخداپی گشتن . [ پ َ/ پ ِ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) پی گردیدن . تفحص کردن و جستجو نمودن و دنبال کسی یا چیزی بودن . (فرهنگ نظام ).
متواترلغتنامه دهخدامتواتر. [ م ُ ت َ ت ِ ] (ع ص ) پیاپی آینده یا از پس یکدیگر آینده به مهلت . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). پیوسته . پی در پی . پیاپی . در پی یکدیگر آینده . متتابع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چون او نه هست و نه بود
پیلغتنامه دهخداپی . [ پ َ /پ ِ ] (اِ) عصب . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). (غالباً با رگ استعمال شود). رشته مانندی سخت که در بدن آدمی و حیوان برای آسانی حرکت اعضاء خلق شده است . چیزی سپید ونرم در پیچیدن و سخت در گسستن که در بدن حیوانات بهم میرسد و آن را در عربی عصب
پیلغتنامه دهخداپی . (اِ) مخفف پیه . (صحاح الفرس ). مخفف پیه که در چراغ سوزند وشمع نیز سازند. (برهان ). شحم . په . وزد : سوس پرورده پی بگداخته خوب درمانی زنان راساخته . رودکی .مرا غرمج آبی بپختی به پی به پی از چه پختی تو ای رو
پیلغتنامه دهخداپی . (اِ) نام حرف «پ » یعنی باء فارسی بسه نقطه ٔ تحتانی و آن از حروف مخصوصه ٔ فارسی است و در تعریب و غیر تعریب به فاء بدل شود، چون پیل و فیل ؛ و ببای موحده چون تپ و تب ؛ و به جیم چون پالیز و جالیز؛ و به غین معجمه چون : پرویزن و غرویزن ؛ و به کاف تازی چون : پیخ و کیخ ؛ و به لا
پیلغتنامه دهخداپی . (اِ) نام حرف شانزدهم از حروف یونانی و نماینده ٔ ستاره های قدر شانزدهم و صورت آن اینست : p
دپیلغتنامه دهخدادپی . [ دِ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان زیز و ماهروبخش الیگودرز شهرستان بروجرد. در 90 هزارگزی جنوب باختری الیگودرز و 23 هزارگزی جنوب شوسه ٔ ازنا به درود. دارای 35 تن سکنه
در پیلغتنامه دهخدادر پی . [ دَ پ َ / پ ِ ] (حرف اضافه ٔ مرکب ) در پس . در عقب . (آنندراج ). در دنبال . در اثر. (ناظم الاطباء). بر اثر: عَقر؛ در پی شکارافتادن . (از منتهی الارب ). || پیاپی : متکاوس ؛ در پی آمدن چهار حرکات به اجتماع دو سبب (در فن عروض ). اقتصاص
درازپیلغتنامه دهخدادرازپی . [ دِ پ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنورد، واقع در 9هزارگزی غرب میان آباد و 5هزارگزی باختر راه شوسه ٔ عمومی بجنورد به اسفراین ، با 132
درپیلغتنامه دهخدادرپی . [ دَ ](اِ) درپه . درپین . دربه . دربی . پینه و پیوندی که برجامه دوزند. (برهان ). اگرچه اصل آن درپی بوده ، به فتح بای پارسی ، اکنون به کسر، با اعمی و موسی قافیه کنند. (انجمن آرا) (آنندراج ). رقعه . (از منتهی الارب ).وصله . و ژنگ . پاره : جئة؛ درپی کفش . (منتهی الارب ).<
درکاپیلغتنامه دهخدادرکاپی . [ دَ پ َ ] (اِخ ) از دهات لیتکوه آمل مازندران . (از سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 113 و ترجمه ٔ آن ص 153). دهی است از دهستان پائین خیابان بخش مرکزی شهرستان آمل واقع در <span clas