پی سپارلغتنامه دهخداپی سپار. [ پ َ / پ ِ س ِ ] (نف مرکب ) رونده و راهرو. (برهان ) : باد بهار بین که چو فراش خانگی در دشت و کوه شد به گه صبح پی سپار. ابن یمین .|| (ن مف مرکب ) پی سپ
پی سپارفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. رهسپار؛ رونده؛ راهرو؛ پیسپارنده: ◻︎ باد بهار بین که چو فراش چست خاست / بر دشت و کوه شد به گه صبح پیسپار (ابنیمین: ۸۳).۲. (صفت مفعولی) = پاسپار پیسپار کر
پی سپارکردنلغتنامه دهخداپی سپارکردن . [ پ َ /پ ِ س ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) عبور کردن . گذشتن . رفتن .|| لگدمال کردن . بپای کوفتن . پی سپر کردن .
پیلغتنامه دهخداپی . [ پ َ /پ ِ ] (اِ) عصب . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). (غالباً با رگ استعمال شود). رشته مانندی سخت که در بدن آدمی و حیوان برای آسانی حرکت اعضاء خلق شده است . چیزی
پی سپارکردنلغتنامه دهخداپی سپارکردن . [ پ َ /پ ِ س ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) عبور کردن . گذشتن . رفتن .|| لگدمال کردن . بپای کوفتن . پی سپر کردن .
پی سپر کردنلغتنامه دهخداپی سپر کردن . [ پ َ / پ ِ س ِ پ َک َ دَ ] (مص مرکب ) پی سپار کردن . با پای رفتن . از روی آن گذشتن : پی سپر کردن راهی را؛ پا سپر کردن . پیمودن آنرا. رفتن بر آن .
پی سپرلغتنامه دهخداپی سپر. [ پ َ / پ ِ س ِ پ َ ] (نف مرکب ) رونده . (برهان ). سالک . پی سپار : دوستان همچو آب پی سپرندکآبها پایهای یکدگرند. سنائی . || بپای سپرنده . بزیر پای گیرند
travellerدیکشنری انگلیسی به فارسیمسافر، سیاح، رهنورد، سیار، پی سپار رهنورد، پی سپار، سالک، سایر، عابر، غریب
travelerدیکشنری انگلیسی به فارسیمسافر، سیاح، رهنورد، سیار، پی سپار رهنورد، پی سپار، سالک، سایر، عابر، غریب