پی برندهلغتنامه دهخداپی برنده . [ پ َ / پ ِ ب َرَ دَ / دِ ] (نف مرکب ) آنکه پی برد. آنکه دریابد. که مطلع شود. که آگاهی یابد. ملتقص . (منتهی الارب ).
پیلغتنامه دهخداپی . [ پ َ /پ ِ ] (اِ) عصب . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). (غالباً با رگ استعمال شود). رشته مانندی سخت که در بدن آدمی و حیوان برای آسانی حرکت اعضاء خلق شده است . چیزی
پیلغتنامه دهخداپی . (اِ) مخفف پیه . (صحاح الفرس ). مخفف پیه که در چراغ سوزند وشمع نیز سازند. (برهان ). شحم . په . وزد : سوس پرورده پی بگداخته خوب درمانی زنان راساخته . رودکی .
پیلغتنامه دهخداپی . (اِ) نام حرف «پ » یعنی باء فارسی بسه نقطه ٔ تحتانی و آن از حروف مخصوصه ٔ فارسی است و در تعریب و غیر تعریب به فاء بدل شود، چون پیل و فیل ؛ و ببای موحده چون
پیلغتنامه دهخداپی . (اِ) نام حرف شانزدهم از حروف یونانی و نماینده ٔ ستاره های قدر شانزدهم و صورت آن اینست : p
ملتقصلغتنامه دهخداملتقص . [ م ُ ت َ ق ِ ] (ع ص ) پی برنده و تتبعکننده دقایق امور و باریک آن را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
متوسملغتنامه دهخدامتوسم . [ م ُ ت َ وَس ْ س ِ ] (ع ص ) به علامت پی برنده به چیزی . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به توسم شود. || داغدار، و فی الحدیث الشی
ره بردارلغتنامه دهخداره بردار. [ رَه ْ ب ُ ] (نف مرکب )راه برنده . کنایه از پی برنده . (از یادداشت مؤلف ).- ره بردار به جای نبودن ؛ بدان جای راه نبردن . راه نیافتن و دسترسی پیدا ن