پیکان ریزلغتنامه دهخداپیکان ریز. [ پ َ/پ ِ ] (نف مرکب ) ریزنده ٔ پیکان . تیرزن : غمزه پیکان ریز و عاشق محو او مائل بقتل صید ناپیدا و هر سو تیرباران دیده اند.حسین ثنائی .
پیکانلغتنامه دهخداپیکان . (اِخ ) قصبه ای از دهستان خرقویه ٔ بخش حومه ٔ شهرستان شهرضا. واقع در 42 هزارگزی شمال خاوری شهرضا. متصل به راه ماشین رو بیک آباد به شهرضا. جلگه و معتدل .
پیکانلغتنامه دهخداپیکان . [ پ َ ] (اِخ ) نام موضعی از رستاق قاسان آنچنان که در تاریخ قم آمده است . (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 118).
پیکانلغتنامه دهخداپیکان . [ پ َ / پ ِ ] (اِ) ج ِ پیک . رجوع به پیک شود : راست چون پیکان نامه بسر اندر بزندنامه گه باز کند گه بهم اندر شکند. منوچهری .پوپویک نیک بریدیست که در ابر
پیکانلغتنامه دهخداپیکان . [ پ َ/ پ ِ ] (اِ) نصل . معبله .حداة. یاروج . آهن که بر تیر نهند. آهن سر تیر و نیزه . فلزی نوک دار که بر سر تیر نصب کنند. نوک تیز تیر و نیزه ، مقابل سنان
ریزریزلغتنامه دهخداریزریز. (ص مرکب ، ق مرکب ) پاره پاره . قطره قطره . خردخرد. (ناظم الاطباء). ریزه ریزه . پاره پاره . (آنندراج ) (از شرفنامه ٔ منیری ). به قطعات سخت خرد. ذره ذره .
barbدیکشنری انگلیسی به فارسیخرچنگ، خار، پیکان، نوک، ریش، دندانهای ریز، نیش زدن، خاردار کردن، پیکاندارکردن
قطبلغتنامه دهخداقطب . [ ق ُ ] (ع اِ)تیزی پیکان . (لسان العرب ). || مهتر و سردار قوم که مدار کار بر وی باشد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). سپهسالار. (منتهی الارب ). صاحب الجیش
دوالیلغتنامه دهخدادوالی . [ دَ ] (ع اِ) (اصطلاح پزشکی ) علتی و مرضی است . (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ). مرضی که بیشتر پیکان و پیاده روان و کسانی را که بیشتر به پای ایستند افتد.
تیربارانلغتنامه دهخداتیرباران . (اِ مرکب ) تیرهای بسیار که از کمان سرداده باشند. (آنندراج ). ریزش تیر از اطراف و بطور فراوانی . (ناظم الاطباء). بارانی از تیر : چنان تیرباران بد از ه