پیه کردنلغتنامه دهخداپیه کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بالیدن و شحم و لحم بهم رسانیدن : گفتی مرا به رشته ٔ جان آتش افکنم چون شمع میکند دل من زین نشاط پیه .جامی .
پویه کردنلغتنامه دهخداپویه کردن . [ ی َ / ی ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) رفتن نه نرم و نه بشتاب : بر طراز آخته پویه کند چون عنکبوت بر بدستی جای بر جولان کند چون بابزن .منوچهری .
پی کردنلغتنامه دهخداپی کردن . [ پ َ / پ ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پی کردن چیزی یا کسی یا فکری را تعقیب کردن آن . دنبال کردن آن . تعاقب کردن آن : وانچه زو درگذشته هم نگذاشت یا پی اش کرد
پی کردنلغتنامه دهخداپی کردن . [ پ َ / پ ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) عقر. (تاج المصادر بیهقی ). قطع کردن وتر عرقوب ستور. بریدن عصب بالای پاشنه . پی زدن . پی بریدن : افحال ؛ پی بکردن اشتر
پیر کردنلغتنامه دهخداپیر کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بسالخوردگی رساندن . فرتوت و کهنسال گردانیدن . اشابة. تشییب : تا آن جوان تیز قوی را چو جادوان این چرخ تیز گرد چنین کرد کند و پیر
پیس کردنلغتنامه دهخداپیس کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خلنگ کردن . دورنگ و ابلق ساختن . || ابراص . (تاج المصادر بیهقی ).
پیهلغتنامه دهخداپیه .(اِ) شحم . پِه ْ. وزد. پی . حمیش . چربوی گذاخته ٔ حیوان . چربوی گوسفند و دیگر جانوران . چیزی سپید که بر گوشت مانند روغن منجمد میباشد و آنرا به عرف چربی گوی
پیه آکندلغتنامه دهخداپیه آکند. [ ک َ ] (ن مف مرکب ) پرپیه . پیه دار. پیه ناک . || لقمه های نان که درون آن چربو کنند. مشحم : مرتن ، ترتین ؛ پیه آکنده کردن . (تاج المصادر بیهقی ).
استحشاشلغتنامه دهخدااستحشاش . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) استحشاش ید؛ شل شدن دست . || تشنه گردیدن . || استحشاش غصن ؛ دراز شدن شاخ . || استحشاش ساعدمراءة کف ّ او را؛ سطبر شدن ساعد زن تا کف ا
سحفلغتنامه دهخداسحف . [ س َ ] (ع مص ) نیک برکندن موی از پوست چندانکه باقی نماند از آن . (اقرب الموارد). || تراشیدن . ستردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || با
ضأنلغتنامه دهخداضأن . [ ض َءْن ْ ] (ع اِ) میش . (منتهی الارب ) (دهار) (نصاب ). میشینه . (مهذب الاسماء). || ذوات الصوف من الغنم ذکراً کان او انثی . (بحر الجواهر). خلاف معز. (من