فراکِشَند مِهین میانگینmean high-water springsواژههای مصوب فرهنگستانمیانگین ارتفاع فراکِشَندها در مِهکِشَندهای یک مکان در طی یک دورۀ نوزدهساله
فروکِشَند مِهین میانگینmean low-water springsواژههای مصوب فرهنگستانمیانگین ارتفاع فروکِشَندها در مِهکِشَندهای یک مکان در طی یک دورۀ نوزدهساله
فروکِشَند فروتر مِهین میانگینmean lower low-water springsواژههای مصوب فرهنگستانمیانگین ارتفاع فروکِشَندهای فروتر در مِهکِشَندهای یک مکان در طی یک دورۀ نوزدهساله
مان مهانلغتنامه دهخدامان مهان . [ ] (اِخ ) اول ممجان که امروز قصبه ٔ قم است و نام آن مان مهان بوده است یعنی منازل کبار و اشراف . جمکران . (تاریخ قم ص 60).
نفربهنفرman-to-man, man-for-man, man-on-manواژههای مصوب فرهنگستانویژگی نوعی راهکار دفاعی در ورزشهای تیمی که در آن هر بازیکن باید در برابر بازیکنی معین از تیم مقابل به دفاع بپردازد
جام شکستنلغتنامه دهخداجام شکستن . [ ش ِ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) پیاله شکستن . جام می و جز آن را شکستن . قدح شکستن : کی توانم دید زاهد جام صهبا بشکندمی پرد رنگم حبابی گر بدریا بشکند. میرزا محمدعلی ماهر (از آنندراج ).توان جام دست اجل را شکست
پیمان بستنلغتنامه دهخداپیمان بستن . [ پ َ / پ ِ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) عهد کردن . عهد بستن . مناحدة. انتذار. (منتهی الارب ) : هم ایدون ببستند پیمان برین که گر تیغ دشمن بدرد زمین . فردوسی .ببستند پیمان و عه
پیمانلغتنامه دهخداپیمان . [ پ َ / پ ِ ] (اِ) از پهلوی پَتْمان و اوستائی پَتی مان َ بمعنی پیمودن و اندازه گرفتن . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). عهد. (منتهی الارب ) (برهان ). قرارداد و معاهده و عهد. (فرهنگ نظام ). ال [ اِ ل ل ]؛ حلف . میثاق . (تفلیسی ) (دهار). ش
پیمانفرهنگ فارسی عمیدقولوقراری که کسی با کس دیگر بگذارد که بر طبق آن عمل کند؛ شرط.۲. قرارداد.۳. [قدیمی] عهد؛ بیعت.⟨ پیمان بستن: (مصدر لازم) عهد بستن و قولوقرار گذاشتن برای انجام دادن کاری.⟨ پیمان ساختن: (مصدر لازم) [قدیمی] = ⟨ پیمان بستن⟨ پیمان کردن: (مصدر لازم) [قدیمی
پیماندیکشنری فارسی به انگلیسیalliance, bonds, compact, concordat, contract, convention, covenant, pact, pledge, promise, seal, treaty, vow, word
راست پیمانلغتنامه دهخداراست پیمان . [ پ َ /پ ِ ] (ص مرکب ) که پیمان راست دارد. که بر پیمان و عهد استوار است . که به وعده ٔ خود براستی عمل کند. کسی که پای بند عهد و پیمان است . رجوع به راست عهد شود.
درست پیمانلغتنامه دهخدادرست پیمان . [ دُ رُ پ َ / پ ِ ] (ص مرکب ) استوار عهد. که پیمان و عهد محکم دارد. کسی که از عهد و پیمان خود نگاهداری می کند. (ناظم الاطباء). صادق الوعد. صادق الوعده : شاه مسعود کاختر مسعوددر مرادش درست پیمان باد
دست پیمانلغتنامه دهخدادست پیمان . [ دَ پ َ / پ ِ ] (اِ مرکب ) اسبابی را گویند که داماد به خانه ٔ عروس میفرستد. (برهان ). آنچه از نقد و جنس و زیور قبل از مزاوجت به عروس دهند و مهر معجل و کابین و اسباب دامادی . (غیاث ). آنچه از نقد و جنس و زیور قبل از مزاوجت به عروس
پیمانلغتنامه دهخداپیمان . [ پ َ / پ ِ ] (اِ) از پهلوی پَتْمان و اوستائی پَتی مان َ بمعنی پیمودن و اندازه گرفتن . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). عهد. (منتهی الارب ) (برهان ). قرارداد و معاهده و عهد. (فرهنگ نظام ). ال [ اِ ل ل ]؛ حلف . میثاق . (تفلیسی ) (دهار). ش
سخت پیمانلغتنامه دهخداسخت پیمان . [ س َ پ َ / پ ِ ] (ص مرکب ) آنکه در پیمان خود وفادار باشد. با وفا. عهد ناشکن : سخت پیمان بود در دین . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310).دوستان سخت پیمان را ز دشمن باک نیست <br