پیلپالغتنامه دهخداپیلپا. (اِ مرکب ) پای پیل . || حربه ای است که بیشتر زنگیان دارند. (برهان ). یکی از اسلحه که در قدیم بگرز مشهور بودی . حربه ای باشد بشکل پای پیل که پیل پا گویند.
پیلپافرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. دارای پایی مانند پای فیل؛ پایپیل.۲. (پزشکی) مرضی که باعث متورم شدن پای انسان میشود؛ پاغر؛ داءالفیل؛ واریس.۳. نوعی سلاح شبیه گرز.۴. نوعی قدح شرابخوری؛ ساغر
پیل پایلغتنامه دهخداپیل پای . (اِ مرکب ) پای پیل . پیل پا. || دارای پائی چون پیل : گورجست و گاوپشت و کرگ ساق و گرگ روی تیزگوش و رنگ چشم و شیردست و پیل پای . منوچهری .بسی حربه ها زد
پیل پایلغتنامه دهخداپیل پای . (اِ مرکب ) پای پیل . پیل پا. || دارای پائی چون پیل : گورجست و گاوپشت و کرگ ساق و گرگ روی تیزگوش و رنگ چشم و شیردست و پیل پای . منوچهری .بسی حربه ها زد
پیل ماللغتنامه دهخداپیل مال . (ن مف مرکب ) مالیده به پیل . مالیده و پی سپرشده در زیر پای پیل . که پیل در زیر پای مالیده باشد. پایمال کردن کسی را به انداختن در پای پیل . (غیاث ). کن
تازنگلغتنامه دهخداتازنگ . [ زَ ] (اِ) پیل پایه است و آن ستونی باشد از گچ و سنگ سازند و بر بالای پایهای طاق گذارند، و به این معنی با زای فارسی و رای قرشت هم آمده است . (برهان )(آن
پارهلغتنامه دهخداپاره . [ رَ / رِ ] (اِ) پینه که بجامه ٔ کهنه زنند. رقعه . پینه . وصله . دَرپی . خرقة. الترویم ؛ پاره دردادن جامه . (زوزنی ). اَللدّم ؛ پاره در جامه دادن . (تاج
پایهلغتنامه دهخداپایه . [ ی َ / ی ِ ] (اِ) هریک از طبقات چیزی که بر آن طبقات برروند یا فرودآیند چون طبقات نردبان و منبر و پلکان بام . مرقاة. پله . زینه . دَرَجه . هر مرتبه از زی