پیسلغتنامه دهخداپیس . (اِ) پیست . پیسی . (زمخشری ). لکها که بربدن افتد. برص . (خلاص ). علتی که آنرا بعربی برص خوانند. (برهان ). برصاء. ابرص . (بحر الجواهر) (تاج المصادر). بیاض
پیس شدنلغتنامه دهخداپیس شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) دورنگ شدن . ابلق گشتن . خلنگ گردیدن . || به بیماری برص مبتلی گشتن .
پیس کردنلغتنامه دهخداپیس کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خلنگ کردن . دورنگ و ابلق ساختن . || ابراص . (تاج المصادر بیهقی ).
پیس انداملغتنامه دهخداپیس اندام . [ اَ ] (ص مرکب ) ابرص . (منتهی الارب ). || مبروص . دارای پیسی . که اندامی مبتلی به برص دارد.
پیس شدنلغتنامه دهخداپیس شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) دورنگ شدن . ابلق گشتن . خلنگ گردیدن . || به بیماری برص مبتلی گشتن .
پیس کردنلغتنامه دهخداپیس کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خلنگ کردن . دورنگ و ابلق ساختن . || ابراص . (تاج المصادر بیهقی ).
پیس انداملغتنامه دهخداپیس اندام . [ اَ ] (ص مرکب ) ابرص . (منتهی الارب ). || مبروص . دارای پیسی . که اندامی مبتلی به برص دارد.