پیره مردلغتنامه دهخداپیره مرد. [ رَ / رِ م َ ] (اِ مرکب ) پیرمرد. مقابل پیره زن . مردسالخورده . کهنسال . رجوع به پیرمرد شود : گفت جوانمرد شو ای پیره مردکاینقدرت بود ببایست خورد.نظام
پیره زنلغتنامه دهخداپیره زن . [ رَ/ رِ ] (اِ مرکب ) پیرزن . مقابل پیره مرد. رجوع به پیرزن شود: پوشیده مشرفان داشت از قبیل غلامان و فراشان و پیره زنان . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 116).
پیره سرلغتنامه دهخداپیره سر. [ رَ / رِ س َ ] (ص مرکب ) پیرسر. صاحب موی سفید. دارای موی کافورگون . سالخورده : یکی پیره سر بود هیشوی نام جوان مرد و بیدار و با فرّ و کام . فردوسی .پدر
مرداب انزلیلغتنامه دهخدامرداب انزلی . [ م ُ ب ِ اَ زَ ] (اِخ ) برکه ٔ وسیعی است که از آبهای چند رودخانه تشکیل شده است و دو حاشیه ٔ باریک شنی آن را از بحر خزر جدا مینماید. آب آن شیرین و
علفوفلغتنامه دهخداعلفوف . [ ع ُ ] (ع ص ) مرد بدخوی کلان سال . || پیر آکنده گوشت بسیارموی . || پیره زال . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || اسب نر استواراندام سط
عجوزلغتنامه دهخداعجوز. [ ع َ] (ع ص ، اِ) پیره زن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ترجمان جرجانی ). زن گنده پیر کلان سال . (منتهی الارب ). المراءة المسنة لعجزها عن اکثر الامور و آن و