پیره زکریالغتنامه دهخداپیره زکریا. [ رَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) از خلفاء شیخ صفی الدین اردبیلی . (حبیب السیر چ طهران ج 2 ص 327 وچ خیام ج 4 ص 421 که اینجا بغلط بیره چاپ شده است ).
پیرهلغتنامه دهخداپیره . [ رَ / رِ ] (اِ) پیر. قائم مقام و خلیفه و مرشد. خلیفه و جانشین مشایخ و ارباب طریقت و خانقاه نشین باشد. (برهان ). خلیفه ٔ مشایخ و ارباب طریقت را گویند و چ
پیرهلغتنامه دهخداپیره . [ رِ ] (اِخ ) بندری بیونان ، واقع در 7هزارگزی جنوب غربی آتن و در حکم اسکله ٔ پای تخت یونان دارای 290 هزار تن سکنه . لنگرگاهی استوار و قشنگ ، کوچه های وسی
پیرهلغتنامه دهخداپیره . [ رِ ] (اِخ ) دهی از دهستان گیفان بخش حومه ٔ شهرستان بجنورد. واقع در 53هزارگزی شمال خاوری بجنورد. کوهستانی و سردسیر، دارای 79 تن سکنه . آب آن از چشمه . م
پیرهلغتنامه دهخداپیره . [ رِ ] (اِخ ) دهی از دهستان خرق بخش حومه ٔ شهرستان قوچان . واقع در 49هزارگزی باختر قوچان ، سر راه مالرو عمومی خرق به شیرخان . کوهستانی ، سردسیر. دارای 13
خوبیلغتنامه دهخداخوبی . (حامص ) زیبائی . حسن .جمال . بهاء. سرسبزی . بهتری . ظرافت . (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف ). مقابل زشتی . قشنگی : خود ترا جویدهمه خوبی و زیب همچنان چ
زکریالغتنامه دهخدازکریا. [ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) زکری . زکریاء. نام پیغامبری علیه السلام . (منتهی الارب ). نام نبی علیه السلام . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). گویند که زکریا علیه ال
طیفوریلغتنامه دهخداطیفوری . [ طَ ] (اِخ ) زکریابن الطیفوری . یوسف بن ابراهیم گوید: خبر داد مرا زکریابن الطیفوری که هنگام محاربه ٔ بابک خرمی با افشین در لشکرگاه بودم که فرمان داد ت
ابویحییلغتنامه دهخداابویحیی . [ اَبو ی َ یا ] (اِخ ) زکریابن ابی العباس احمدبن محمد اللحیانی . نهمین از ملوک بنی حفص تونس و او پادشاهی شجاع و مدبر بود. در اول از دست ابوعصیدة قیادت
محمدلغتنامه دهخدامحمد. [ م ُ ح َم ْ م َ ] (اِخ ) ابن زکریاء رازی . دانشمند و پزشک معروف ایرانی از مردم ری . عرب ها او را طبیب المسلمین و به مناسبت آنکه کتابهای او به زبان عربی (