پیرالغتنامه دهخداپیرا. (نف مرخم ) صفت فاعلی دائمی از پیراستن . مخفف پیراینده . پیراینده . که پیراید. یعنی کم کننده از چیزی برای زینت . (غیاث ). صاحب آنندراج گوید: بمعنی پیراینده
پیرالغتنامه دهخداپیرا. [ پیرْ را ] (اِخ ) نام موضعی در جزیره ٔ لس بس از توابع یونان . مم نن سردار داریوش سوم این موضع را تسخیر کرده . (ایران باستان ج 2 ص 1281).
پیرالغتنامه دهخداپیرا. [ پیرْ را ] (اِخ ) نام دختر اپی میته و پاندور، زن دکالیون . رجوع به دکالیون شود.
پیرافرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. = پیراستن۲. پیراینده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): بوستانپیرا، پوستپیرا، ناخنپیرا.
پیرایلغتنامه دهخداپیرای . (فعل امر) امر از پیراستن . || (نف مرخم ) زینت دهنده باشد که سرتراش و باغبان است چه کسی که شاخهای زیادتی درخت راببرد او را بستان پیرا گویند. (برهان ). پی
پیرایهلغتنامه دهخداپیرایه . [ را ی َ / ی ِ ] (اِمص ) آرایش و زیور باشد از طرف نقصان همچون سرتراشیدن و اصلاح کردن و شاخهای زیادتی درخت را بریدن . (برهان ). || (اِ) پیراهه . (شرفنام
پیر ارمیتلغتنامه دهخداپیر ارمیت . [ ی ِ اِ ] (اِخ ) (یعنی پیر منزوی ) نام راهبی موجد و مشوق جنگهای صلیبی ، جنگهایی که خانمانهای بی حد و حصری را بسوخت ، این متعصب نادان در حدود 1050 م
پیرآبادلغتنامه دهخداپیرآباد. (اِخ ) ده مخروبه ای است از دهستان گندمان بخش بروجن شهرستان شهرکرد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
پیرآسمنهلغتنامه دهخداپیرآسمنه . [ م َ ن ِ ] (اِخ ) ده مخروبه ای است از بخش سمیرم بالای شهرستان شهرضا. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).