پای کارلغتنامه دهخداپای کار. [ ی ِ ] (اِ مرکب ) جائی که مصالح فراهم آورده زیر عمارت انبار کنند. (غیاث اللغات ).
پیر کارلغتنامه دهخداپیر کار. [ رِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) استادکار. دانای کار : کدو خوش بنزدیک نرگس بکارسفارش چه حاجت تویی پیر کار.ظهوری (از آنندراج ).
پیش کارلغتنامه دهخداپیش کار. [ ش ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) برابر شغل . مقابل عمل . حاجب بزرگ امیرعلی قریب ... در پیش کار ایستاده ،کارهای دولتی را راندن گرفت . (تاریخ بیهقی ). ||
توانافرهنگ فارسی طیفیمقوله: علیت قابل، قادر، مسلط، نیرومند، توانمند، پرزور، پرقدرت، قدرتمند، قوی، مقتدر، قدیر باعُرضه، بادستوپا، زرنگ، باکاره، باوجود، استخواندار، دارای نفوذ، صاحب
کیلغتنامه دهخداکی . [ ک َ / ک ِ ] (اِ) مَلِک باشد...(لغت فرس اسدی چ اقبال ص 516). پادشاه بلندقدر و بزرگ مرتبه را گویند. (صحاح الفرس ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جبار. (مفا
استخوانلغتنامه دهخدااستخوان . [ اُ ت ُ خوا / خا ] (اِ) عَظْم . (دهار) (منتهی الارب ). قسمت صلب و سختی که در بدن حیوان و نبات است . و آن عام است بر حیوانات و نباتات ، برخلاف استه که