پامزدلغتنامه دهخداپامزد. [ م ُ ] (اِ مرکب ) حق القدم . جعل : و فرع دبیران و پامزد بر سر. (راحةالصدور راوندی ).
پرمزلغتنامه دهخداپرمز. [ پ َ رَ م َ ] (اِخ ) یکی از قراء تنکابن مازندران . (سفرنامه ٔ مازندران و استراباد رابینو ص 107).
پکماللغتنامه دهخداپکمال . [ پ َ / پ ُ ] (اِ) افزار کفشگران باشد که بدان خط کشند و بعربی مخط گویند. (برهان قاطع). آهن چرم دوزی که بدان خط کشند و نقش کنند. خطکش کفاشان .مِخط. محطّ.
پهمزکلغتنامه دهخداپهمزک . [ پ َ م َ زَ ] (اِ) خارپشت تیردار را گویند و آن را سیخول نیز گویند که سیخ اندازد. (انجمن آرا). تشی . خارپشت بزرگ تیرانداز. سیخول . (برهان ). اسغر که خار
پامزدلغتنامه دهخداپامزد. [ م ُ ] (اِ مرکب ) حق القدم . جعل : و فرع دبیران و پامزد بر سر. (راحةالصدور راوندی ).
پرمزلغتنامه دهخداپرمز. [ پ َ رَ م َ ] (اِخ ) یکی از قراء تنکابن مازندران . (سفرنامه ٔ مازندران و استراباد رابینو ص 107).
پکماللغتنامه دهخداپکمال . [ پ َ / پ ُ ] (اِ) افزار کفشگران باشد که بدان خط کشند و بعربی مخط گویند. (برهان قاطع). آهن چرم دوزی که بدان خط کشند و نقش کنند. خطکش کفاشان .مِخط. محطّ.
پهمزکلغتنامه دهخداپهمزک . [ پ َ م َ زَ ] (اِ) خارپشت تیردار را گویند و آن را سیخول نیز گویند که سیخ اندازد. (انجمن آرا). تشی . خارپشت بزرگ تیرانداز. سیخول . (برهان ). اسغر که خار