پژمرده گردیدنلغتنامه دهخداپژمرده گردیدن . [ پ َ م ُ دی دَ / دِ گ َ دَ ] (مص مرکب ) پژمرده شدن : هر گلی پژمرده گردد زو نه دیرمرگ بفشارد همه در زیر غن .رودکی .
مردهلغتنامه دهخدامرده . [ م َ رَ دَ ] (ع ص ، اِ) مردة. ج ِ مارد. متمردان و سرکشان : میان او و طواغیت آن ملاعین و مرده ٔ آن شیاطین کارزارهائی رفت که ذکر آن بر صفحات ایام تا قیامت باقی خواهد بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 16). رجوع به مارد
مردعلغتنامه دهخدامردع . [ م ِ دَ] (ع ص ) تیر پیکان فتاده . (منتهی الارب ) (از متن اللغة). ردیع. (اقرب الموارد). || تیر تنگ سوفار. (منتهی الارب ). تیری که در قسمت فوقانیش در سوفارش تنگی باشد و آن را بکوبند تا گشادتر گردد. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || آن که بی نیل مقصودبازگردد از جائی .
مردعلغتنامه دهخدامردع . [ م ُ رَدْدَ ] (ع ص ) قمیص مردع ؛ آن که در وی اثر بوی خوش باشد. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ) (از متن اللغة).
مریضةلغتنامه دهخدامریضة. [ م َ ض َ ] (ع ص ) مؤنث مریض . بیمار. رجوع به مریض شود. || سست حال ؛ریح مریضة؛ یعنی ضعیف حال . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || شمس مریضة؛ آفتاب که نیک گشاده و صافی نباشد از ابر و جز آن . (منتهی الارب ). آفتاب کم نور. (از اقرب الموارد). || أرض مریضة؛ زمین سست
شظافةلغتنامه دهخداشظافة. [ ش َ ف َ ] (ع مص ) خشک شدن و نیک پژمرده گردیدن درخت . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
احباللغتنامه دهخدااحبال . [ اِ ] (ع مص ) آبستن کردن . (تاج المصادر) (منتهی الارب ). || احبال عضاه ؛ پریشان افتادن گل آن و پژمرده گردیدن . (منتهی الارب ). || بر بیاوردن کشت . (زوزنی ).
اغرنشاملغتنامه دهخدااغرنشام . [ اِ رِ ] (ع مص ) پژمرده گردیدن گوشت و لاغر و باریک شدن شکم .(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). چروکیده شدن گوشت شکم :اغرنشم ؛ ذبل لحمه و خمص بطنه . (از اقرب الموارد).
قبوبلغتنامه دهخداقبوب . [ ق ُ ] (ع مص ) بانگ و فریاد نمودن در خصومت . گویند: قب القوم قبوباً؛ بانگ و فریاد کردند در خصومت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || پژمرده گردیدن گوشت و پوست خرما. || خشک شدن ریش و جراحت و بی آب گشتن آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
پژمردهلغتنامه دهخداپژمرده . [ پ َ م ُ دَ / دِ ] (ن مف ) روی بخشکی آورده . خشک شده . پلاسیده . ترنجیده . چین و شکم بهم رسانیده . خوشیده . ذَبِب . بی طراوت : هر گلی پژمرده گردد زو نه دیرمرگ بفشارد همه در زیر غن . <p class="auth
پژمردهفرهنگ فارسی معین(پَ مُ دِ) (ص مف .) 1 - اندوهگین ، افسرده . 2 - بی طراوت ، بی رونق . 3 - پلاسیده ، خشک شده .
پژمردهلغتنامه دهخداپژمرده . [ پ َ م ُ دَ / دِ ] (ن مف ) روی بخشکی آورده . خشک شده . پلاسیده . ترنجیده . چین و شکم بهم رسانیده . خوشیده . ذَبِب . بی طراوت : هر گلی پژمرده گردد زو نه دیرمرگ بفشارد همه در زیر غن . <p class="auth
پژمردهفرهنگ فارسی معین(پَ مُ دِ) (ص مف .) 1 - اندوهگین ، افسرده . 2 - بی طراوت ، بی رونق . 3 - پلاسیده ، خشک شده .