پژمانلغتنامه دهخداپژمان . [ پ َ / پ ُ / پ ِ ] (ص ) مرکب از پژم که بمعنی کوه است و الف و نون نسبت .(بهار عجم از غیاث اللغات ). و این دعوی بر اساسی نیست . پژمرده . افسرده . غمناک .
پژمانیلغتنامه دهخداپژمانی . [ پ َ / پ ُ / پ ِ ] (حامص ) اندوهگینی . وحشت . نفرت . غمگینی . مسائه . خدوک . رجوع به بی پژمانی شود.
پرمان بردارلغتنامه دهخداپرمان بردار. [ پ َ ب ُ ] (نف مرکب ) فرمانبردار. مطیع : اما چون فرمان خداوند برین جمله است پرمانبرداریم . (تاریخ بیهقی ).
پرمانلغتنامه دهخداپرمان . [ پ َ] (اِ) فرمان . اَمر : عبدوس بازنمود که چند مهم دیگر است با وی [ آلتونتاش ] و جواب یافت که ... شغلی و پرمانی که باشد و هست بنامه راست باید کرد.(تاری
پژمایونلغتنامه دهخداپژمایون . [ پ َ ] (اِخ ) گاوی بوده است مر شاه افریدون را. (حاشیه ٔ لغت نامه ٔ اسدی نخجوانی ) : مهرگان آمد جشن ملک افریدوناآن کجا گاو نکو بودش پژمایونا. دقیقی .و
پژمانیلغتنامه دهخداپژمانی . [ پ َ / پ ُ / پ ِ ] (حامص ) اندوهگینی . وحشت . نفرت . غمگینی . مسائه . خدوک . رجوع به بی پژمانی شود.