پخلغتنامه دهخداپخ . [ پ َ ] (اِ صوت ) پیشت ! لفظی که در ماوراءالنهر بدان گربه را رانند. آوازی که بدان گربه را بیرون کردن خواهند. کلمه ای است که سگ و گربه را بدان رانند. (برهان
پخلغتنامه دهخداپخ . [ پ ِ ] (اِ صوت ) پَخ . آوازی که بدان خرگوش و نوع او را رمانند. کلمه ای است که سگ و گربه را بدان برانند. (برهان ).- به او پخ کنند زهره اش می ترکد ؛ یعنی سخ
پخلغتنامه دهخداپخ . [ پ ُ ] (اِ) بزبان خراسان براز را گویند یعنی سرگین آدمی و غیره ... و از لغات ترکی به ثبوت میرسد که لفظ ترکی است . (غیاث اللغات ).
پخ پخ کردنلغتنامه دهخداپخ پخ کردن . [ پ ِ پ ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) در تداول اطفال ؛ بریدن چنانکه سر مرغ و گوسپند و جز آن را.
پخ پخولغتنامه دهخداپخ پخو. [ پ َ / پ ِ خ ْ پ َ / پ ِ ] (اِ)پِخلوُچَه . پِچلیچه . غلغلیچ . غلملیچ . (رشیدی ). غلفچ . غلمچ . قلفچه . غلغلک . غلغلی . و آن چنانست که انگشت در زیر بغل
پختلغتنامه دهخداپخت . [ پ َ ] (ص ) پَخ . مسطح . پَهن . پَخش . آنکه چیزی در زیر پای آدمی یا حیوان دیگر یا در زیر چیزی دیگر پهن شده باشد. (برهان ). || (اِ) از اتباع و مزدوجه ٔ رخ
پای روبلغتنامه دهخداپای روب . (اِ مرکب ) پاروب . بیل چوبین که برف بدان روبند و بعضی گفته اند که پاروب آن باشد که دسته ای دراز دارد که روبنده به پا ایستاده جا بروبد و مطلق جاروب نیس
پخجلغتنامه دهخداپخج . [ پ َ ] (ص ) پهن . پخش . پخچ . پخ : چیزی که بر زمین پهن شده باشد. (اوبهی ) : بینیی پخج بود و روئی زشت چشمی از آتش و رخی ز انگشت . سنائی .ز زیر گرز تو دانی
پهنلغتنامه دهخداپهن .[ پ َ ] (ص ) فراخ . وسیع. متسع. فراخ و گشاده . (آنندراج ). مقابل تنگ : جاده ٔ پهن ؛ جاده ٔ فراخ : و دیگر چو گیتی ندارد درنگ سرای سپنجی چه پهن و چه تنگ . فر