پوستکندهفرهنگ مترادف و متضاد۱. صراحتبیپروا ۲. بیباک، بیمحابا، بیواهمه، جری، جسور، دلاور، دلیر، گستاخ، متهور، نترس ۳. پیپرده ≠ ملاحظهکار، محافظهکار
پوست کندهلغتنامه دهخداپوست کنده . [ ک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) پوست برآورده . که پوست آن برداشته باشند. پوست بازکرده . مقشر. مقشور : شعیرٌ مقشر؛ جو پوست کنده .- مثل هلوی پوست کنده ؛
پوست کندهفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. جانور یا میوه که پوست آن را کنده باشند.۲. [مجاز] سخن صریح؛ آشکار؛ بیپرده: ◻︎ چرا چون گل زنی در پوست خنده / سخن باید چو شکّر پوستکنده (نظامی۲: ۱۴۰).
پوست برکندنلغتنامه دهخداپوست برکندن . [ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سلخ .پوست بازکردن . مخن . محش . (منتهی الارب ) : بردران ای دل تو ایشان را مایست پوستشان بر کن کشان جز پوست نیست . مولوی
پوست واکردهلغتنامه دهخداپوست واکرده . [ ک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) پوست بازکرده . پوست کنده . رجوع به پوست بازکرده و رجوع به پوست کنده شود.
پوست بازکردهلغتنامه دهخداپوست بازکرده . [ ک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) پوست برآورده . پوست کنده ، که پوست وی برکنده باشند. که پوست وی برآورده باشند. مجرود. نجو. نجا. کشاط. مقشو. (منتهی ال
پوست کردهلغتنامه دهخداپوست کرده . [ ک َ دَ / دِ] (ن مف مرکب ) پوست کنده . پوست بازکرده . پوست بازگرفته . از پوست برآورده : در حال مرغی از هوا درآمد پیازی پوست کرده در تابه انداخت . (