پندشلغتنامه دهخداپندش . [ پ ُ دَ ] (اِ) گلوله ٔ پنبه ٔ حلاجی کرده را گویند. (برهان قاطع). پنجک . (فرهنگ جهانگیری ). پندک و پند. پاغند. پاغنده . کلوچ پنبه . گلوله . و نیز رجوع به
پندشفرهنگ انتشارات معین(پُ دَ) (اِ.) = پند. پندک . پنجش : (اِ.) گلولة پنجة حلاجی کرده ؛ پنجک ، بند، بندک ، باغنده ، گلوج پنبه .
پندشفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهپنبۀ زدهشده که آن را برای رشتن گلوله کرده باشند؛ گلولۀ پنبۀ حلاجیکرده؛ غنده؛ پنجک.
پادشالغتنامه دهخداپادشا. [ دْ / دِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) پادشاه . ملک . شاه . سلطان . شهریار. مخفف پادشاه : و پادشا هم از ایشانست . (حدود العالم ).ازین هر دو هرگز نگشتی جداکنارنگ
پادشائیلغتنامه دهخداپادشائی . [ دْ / دِ ] (حامص مرکب ) سلطنت . شاهی . پادشاهی : واز روزگار مسلمانی باز، پادشائی این ناحیت اندر فرزندان باو است . (حدود العالم ). ناحیتی از ناحیتی بچ
پادشاجوقلغتنامه دهخداپادشاجوق . (اِخ ) از امرای ملک اشرف . رجوع به ذیل جامعالتواریخ حافظ ابرو ص 178 شود.
پادشازادهلغتنامه دهخداپادشازاده . [دْ / دِ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) شاهزاده : شد آن پادشازاده لرزان ز بیم هم اندر زمان شد دلش بر دو نیم . فردوسی .شنیدم که وقتی گدازاده ای نظر داشت با پ
پادشانشانلغتنامه دهخداپادشانشان . [ دْ / دِ ن ِ ] (نف مرکب ) پادشاه نشاننده . نشاننده ٔ شاه . آنکه کسی را به پادشاهی رساند : هم در بهار عمر بود پادشانشان هم در بهار خویش بود پادشاسیر