پلیدکارلغتنامه دهخداپلیدکار. [ پ َ ] (ص مرکب ) زناکار. زانی . زانیه . (مهذب الاسماء). قحبه . روسپی . جلب . (زمخشری ). بدکار. بغی ّ. عاهر. عاهره (زن ). مُسافح .
پلیدکاریلغتنامه دهخداپلیدکاری . [ پ َ ] (حامص مرکب ) زنا. (دهار) (مهذب الاسماء) (مجمل اللغة). تبهکاری .
پایدار آمدنلغتنامه دهخداپایدار آمدن . [ م َ دَ ] (مص مرکب ) پایدار ماندن : اگر روز ما پایدار آمدی جهان را بسی خواستار آمدی .فردوسی .
پایدار بودنلغتنامه دهخداپایدار بودن . [ دَ ] (مص مرکب ) مقاومت کردن : من باری ار به هجو فتم خیزم تو پایدار باش که تا نفتی .سوزنی .
پایدار ماندنلغتنامه دهخداپایدار ماندن . [ دَ ] (مص مرکب ) باقی ماندن . بر قرار ماندن . ثابت ماندن : نماند کسی در جهان پایدارهمه نام نیکو بود یادگار. فردوسی .شما را خماند همان روزگارنمان
پلیدکاریلغتنامه دهخداپلیدکاری . [ پ َ ] (حامص مرکب ) زنا. (دهار) (مهذب الاسماء) (مجمل اللغة). تبهکاری .
زناءلغتنامه دهخدازناء. [ زِ ] (ع مص ) پلیدکاری کردن . (ترجمان القرآن ). پلیدکاری . (دهار). بی سامانی و پلیدکاری . (مجمل الغة). با زن حرام جمع آمدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ن
شهدارةلغتنامه دهخداشهدارة. [ ش ِ رَ ] (ع ص ) پلیدزبان سخن چین و پلیدکار که میان مردم فساد انگیزد. || کوتاه بالا درشت . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
صعفقیلغتنامه دهخداصعفقی . [ ص َ ف َ ] (ع ص ) دزد پلیدکار. (مهذب الاسماء). || قومی که بدون رأس المال در بازار بهر تجارت روند و هرگاه تجار چیزی را خرید کنند ایشان داخل و شریک آنها