پلخلغتنامه دهخداپلخ . [ پ َ ل َ ] (اِ) حلق و گلو را گویند. (برهان قاطع) : ز بس افغان و نعره و فریادمردمان را فروگرفته پَلَخ .نزاری .
پلخلغتنامه دهخداپلخ . [ پ َ ل َ ] (اِ) حلق و گلو را گویند. (برهان قاطع) : ز بس افغان و نعره و فریادمردمان را فروگرفته پَلَخ .نزاری .
پلخملغتنامه دهخداپلخم . [ پ َ ل َ / پ َ خ ِ ] (اِ) فلاخن را گویند و آن کفه ای است که از پشم یا از ابریشم بافند و بر دو طرف آن دو ریسمان بندند و شبانان و شاطران بدان سنگ اندازند.
پلاخملغتنامه دهخداپلاخم . [ پ َ خ ِ ] (اِ) پلخم . خربق سفید. خربق ابیض .کندس . کُندُش . بیخ گازران .
خربقلغتنامه دهخداخربق . [ خ َ ب َ ] (اِ) رستنی باشد و آن سیاه و سفید هر دو میباشد؛ سفید آنرا بگیلانی پلخم و پلاخم گویند. گیاه آن بلسان الحمل شبیه است و بیخ آن به بیخ کبر میماند
فلاخنلغتنامه دهخدافلاخن . [ ف َ خ َ ] (اِ) فلاخان . فلخم . فلخمان . فلخمه . فلماخن . پلخم . پلخمان . آلت سنگ اندازی که از رسن دوتاه - پشمی یا ابریشمی - سازند و بدان سنگ اندازند.