پفولغتنامه دهخداپفو. [ پ ُ ] (اِ) پُف . فوت . باد. دم . نفخة : آنکه بر شمع خدا آرد پفوشمع کی میرد، بسوزد پوز او.مولوی .
پفورتسیملغتنامه دهخداپفورتسیم . [ پْفُرْ / پ ِ فُرْتْس َ ] (اِخ ) نام شهری در آلمان (در ناحیه ٔ باد) بر کنار رود اِنتس شعبه ای از نکار، دارای 80هزار تن سکنه . مرکز صنعت جواهرسازی آل
پفورتنلغتنامه دهخداپفورتن . [ ف ُ ت ِ ](اِخ ) لوئی شارل هانری دو. مرد سیاسی اهل باوار متولد در رید . وی حریف بیسمارک بود و در مبارزه با اومغلوب گردید. و مولد او 1811 و وفات 1880 م
پافوسلغتنامه دهخداپافوس . (اِخ ) محلی به جزیره ٔ قبرس که اکنون بافو گویند. (قاموس مقدس ). رجوع به پافس شود.
پفورتسیملغتنامه دهخداپفورتسیم . [ پْفُرْ / پ ِ فُرْتْس َ ] (اِخ ) نام شهری در آلمان (در ناحیه ٔ باد) بر کنار رود اِنتس شعبه ای از نکار، دارای 80هزار تن سکنه . مرکز صنعت جواهرسازی آل
پفورتنلغتنامه دهخداپفورتن . [ ف ُ ت ِ ](اِخ ) لوئی شارل هانری دو. مرد سیاسی اهل باوار متولد در رید . وی حریف بیسمارک بود و در مبارزه با اومغلوب گردید. و مولد او 1811 و وفات 1880 م
پفلغتنامه دهخداپف . [ پ ُ ] (اِ صوت ) بادی بود که از دهان بدرآرند برای کشتن چراغ یا تیز کردن آتش یا سرد کردن چیزی گرم و امثال آن . پفو. فوت . دم . باد : معاذاﷲ که من نالم ز چش
پوزلغتنامه دهخداپوز. (اِ) پیرامون دهان . پوزه . بتفوز. فطیسة. فنطیسة. فرطوسة. فرطیسة. ودر لغت نامه ٔ اسدی نخجوانی آمده است : پوز و بتفوز، این هر دو نام بمردم و بهایم توان گفت .