پفخملغتنامه دهخداپفخم . [ پ َ خ َ ] (ق ) در بعض لغت نامه ها و از جمله شعوری آمده است که این کلمه بمعنی بسیار است و بیت ذیل را شاهد آورده اند : بدان ماند بنفشه بر لب جوی که در آتش زنی گوگرد پفخم . منجیک .لیکن این کلمه بفخم است با با
فخملغتنامه دهخدافخم . [ ف َ ] (ع ص ) مرد بزرگ قدر و گرامی . (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || منطق فخم ؛ سخن درست استوار. خلاف رکیک . (منتهی الارب ). جزل . (اقرب الموارد).
فخملغتنامه دهخدافخم . [ ف َ خ َ ] (اِ) چادری که نثارچینان بر سر دو چوب بندند تا بدان از هوا نثار ستانند. (اسدی ) (برهان ) : از گهر گرد کردن به فخم نه شکر چیده هیچ کس ، نه درم . عنصری .ز بس گوهر اندر کنار و فخم همه پشت چینندگان